تولد دوباره؟!

آرش کوچولوی مامان نزدیک ۴ ماهشه. از وقتی دنیا آمد تا حالا لحظه لحظه شاهد بزرگ شدنش بودم.

به خودم میگم تو هم یه روز همین قدر کوچیک بودی روزها طول کشید تا فهمیدی دو تا دست داری که می تونی باهاشون چیزها رو برداری...ماه ها طول کشید تا یاد گرفتی چطور از زبانت برای حرف زدن استفاده کنی چطور باید از پاهات برای ایستادن استفاده کنی و بعد برای راه رفتن. ماه ها طول کشید اولین دندونت در بیاد گرچه یک ماه بعدش که از روروئک افتادی دندونت افتاد!

آخرین دندان شیریت راهنمایی بودی که افتاد و یادته که برای مسافرت رفته بودید اصفهان

از روزی که به دنیا آمدی تا حالا ۲۸ سال گذشته

میتوانی به قول مشیری 28 ثانیه پنداری!

یک روزی ۲۸ سال به نظرت خیلی زیاد بود حالا برایت یک عمر است و روزی هم میرسد که نصف عمر است.

و احتمالا وقتی۲۸ سال بشود نصف عمرت بیست و هشت سالگی به نظرت خیلی کم میرسد! اون زمان پسر کوچولوی تو همسن الان توست ! چقدر دور به نظر میرسد! احتمالا به نظرت پسرت خیلی خام و جوان به نظرت میاد! شاید حتی فراموش کنی روزی خودت هم خام و جوان بودی.

همون طور که الان وقتی به ۱۰ سال گذشته فکر میکنی میبینی چقدر کوچکتر از حالا بودی! چقدر خام تر!

هر روز که گذشت بزرگ تر شدی تغییر کردی...چقدر هم زیاد تغییر کردی. بعضی از این تغییرات رو دوست داری و بعضی هاش رو دوست نداری!

کاش الان خانه پدری بودم تا دفترخاطرات هایم را در روز تولدم میخواندم چقدر وقت است خاطرات ننوشتم!

کاش میشد تمام خاطرات کودکی را به یاد آورد

کاش فردا تازه متولد میشدم!

فکر میکنی بشود فردا در سالروز تولدم دوباره متولد شوم؟! چطور میشود دوباره متولد شد؟! 

تولدهای گذشته من:۸۴  ۸۵  ۸۶  ۸۷  ۸۸ 

 

پاورقی: نمیدونید وقتی یک کامنت میبینم از کسی که خودش وبلاگ نویس نیست ولی وبلاگ من رو میخونه چقدر ذوق میکنم!!

مهر

مهر رو دوست داشتم.همیشه دوست داشتم 

بچه که بودم اون آهنگ "هم شاگردی سلام" رو دوست داشتم. 

هفته های اول که درس نداشتیم...  

دلم برای مدرسه رفتن تنگ شده! 

دلم برای درس عربی ( که هیچ وقت دوست نداشتم) تنگ شده برای شیمی برای فارسی...حتی برای دینی! دلم میخواد دوباره تاریخ بخوانم جغرافیا حرفه و فن... کاش دوباره انشا داشتیم! زنگ نقاشی ورزش...

دلم برای ساندویچ نون پنیر خیار که صبح میبردم مدرسه تنگ شده دلم برای نصف کردنش با یه همکلاسی تنگ شده... 

دلم برای دیدن یه معلم جدید تنگ شده برای یه همکلاسی جدید... 

برای پیاده رفتن صبح ها تا مدرسه... دانشجو هم که بودم این پیاده رفتن صبح تا دانشگاه رو دوست داشتم.

برای بوی نیمکت ها برای جامیزی! برای نشستن وسط نیمکت که هیچ وقت دوست نداشتم!  

دلم یه کیف جدید مدرسه میخواد از اونهایی که دبستان داشتم 

دلم چقدر زنگ تفریح میخواد. دلم میخواد در زنگ تفریح وسط بازی یا لی لی بازی کنم. 

دلم از اون دفتر های تعاونی می خواد که جلدش می کردم خط کشیش میکردم ... 

دلم دفتر 40 برگ می خواد که زودتر تموم بشه بتونم دفتر جدید بردارم! 

 

یک چیزی رو میدونید... 

بعضی از این چیزهایی که دلم براش تنگ شده زمان خودش دوست نداشتم و اصلا فکر نمیکردم دلم براش تنگ بشه!  

 

نمیدونید چقدر دلم دوستهای جدید میخواد

مامان خاطره سوتی میدهد!

مامان خاطره با اینکه سحر (البته اگر آرش مامان گذاشته باشه بخوابم) همراه آقای همسر بیدار میشود و سحری هم میخورد اما چون طی روز هم افطار میکند طبیعی است که فراموشش میشود ماه رمضان است و سوتی میدهد!!

تصور کنید رضا جلوی فروشگاه بزرگی که خیلی جلوش هم شلوغه ماشین پارک میکند و من و نی نی عقب هستیم با یک بسته کرانچی برمیگردد که بعد افطار بخورد(خیلی برای مامان خاطره این چیزا خوب نیست) دوباره میرود داخل فروشگاه که من با فراموشی کامل بسته کرانچی رو باز میکنم و شروع میکنم به خوردن!!( حالا یه کم اشکال نداره) رضا میاد توی ماشین: خاطره! روزه خواری؟! ماه رمضونه!

کلی خجالت میکشم آب میشوم جلوی مردم اینطوری دارم چی میخورم یه نگاه به آرش ...باز خوبه تو کنارمی ملت میفهمند من نمیتونم روزه بگیرم! 

بعد یاد یه خاطره از آخرهای دوران دانشجویی می افتم. شاید 83 یا 84! ماه رمضون ها دیگه آبخوری ها بدون آب نبود. در بین ساعت کلاس جلوی یکی از سالن ها که خیلی هم شلوغ بود دو تا دختر ایستادن کنار آبخوری.دختره لیوان آبش رو پر کرد . همونجا با آرامش تمام میخورد و حرف میزد! عمرا باور کنم هردو یادشون رفته بود ماه رمضونه!

نمیدونم ولی من و دوستام هیچ کدوم این رفتار رو درک نکردیم!

اعتقاد به روزه و ماه رمضون نداری مهم نیست اعتقاد هرکسی محترمه .اما وقتی در جامعه ای زندگی میکنی که خیلی ها روزه هستند و تعداد کسانی که طول سال نماز نمیخوانند اما ماه رمضون نماز روزه شون سرجاشه زیاده این رفتار درست نیست!

گرچه الان دیگه مردم خیلی راحت سیگار میکشند چیزی میخورند و مثل من عذاب وجدان هم نمیگیرند!

پاورقی: اینجانب کلا آدم عجیبی هستم! نه وقتی ازدواج کردم وبلاگ نویسیم ترک شد نه حالا که بچه دار شدم!! آرش کوچولوی مامان خوب است و بزرگ می شود!