معرفی کتاب

همیشه وقتی قصد نوشتن میکنم تمام موضوعاتی که میخواستم در موردش بنویسم رو فراموش میکنم و بعد که نوشتم و پست کردم تازه موضوع بهتری به ذهنم میرسه!

از اونجایی که خواندن کتاب بزرگترین علاقه زندگیم بوده و حتی در بدترین شرایط هم کنارش نگذاشتم این دفعه می خوام از کتابهای پائولو کوئلیو بنویسم.اولین کتابی که ازش خواندم که معروف ترینش هم هست رو سال 76 خواندم "کیمیاگر" البته چیزی که 7 سال قبل من از کیمیاگر فهمیدم با چیزی که الان میفهمم خیلی تفاوت داره.

ولی الان بیشتر میخوام در مورد سه گانه این نویسنده بنویسم " کنار رودخانه پیدرا نشستم و گریستم" "ورونیکا تصمیم می گیرد بمیرد" " شیطان و دوشیزه پریم".

در مقدمه یکی از کتابها از قول خود نویسنده چنین نوشته:

" در هر سه کتاب به یک هفته زندگی انسانهایی معمولی پرداخته می شود که هرکدام به یکباره خود را پیش روی عشق ، مرگ یا قدرت می یابند. همواره اعتقاد داشته ام که چه در هر انسان و چه در سراسر جامعه دگرگونی های ژرف در دوره های زمانی بسیار کوتاهی رخ می دهد.درست آنگاه که هیچ انتظارش را نداریم، زندگی پیش روی ما مبارزه ای می نهد تا شهامت و اراده مان را برای دگرگونی بیازماید. از آن لحظه به بعد، حاصلی ندارد وانمود کنیم چیزی رخ نداده است،یا بهانه بیاوریم که هنوز آماده نیستیم.این مبارزه منتظر ما نمی ماند.زندگی به پشت سر نمی نگرد.یک هفته فرصت زیادی است تا تصمیم بگریم که سرنوشت خود را بپذیریم یا نه."

من هر سه داستان رو خواندم هر سه تاش جزو کتابهای پرفروش انتشارات کاروان هستند.

برای اینکه خیلی پست ایندفعه طولانی نشه دفعه آینده جمله هایی از سه گانه اول "کنار رودخانه پیدرا نشستم و گریستم" مینویسم .داستان دختری که در یک هفته خود را پیش روی عشق میبیند.

شاد باشید

حقیقت


سلام یه همه
این پست رو دو زور قبل نوشتم ولی وقت نکردم بفرستم.حالا اگر مثل همیشه حرفهام و شعرهام هیچ ربطی به هم نداره ببخشید.من کلا هقیده دارم همه چی نیابد به هم ربط داشته باشه!!!



گاهی خیلی غیر منتظره موضوعی پیش میاد که همه فکر آدم رو به هم میریزه میبینی باز هم حقیقت اون چیزی نبود که فکر میکردی
.نمیدونی باید خوشحال باشی یا غمگین...الان از اون موقع هاست احساس میکنم صداهای اطرافم خیلی زیاده! دیدم نمیتونم برم پشت درس....! نوشتن معمولا آرومم میکنه.

برای فراموش کردن موضوع بگذارید یه موضوع تقریبا طنز رو تعریف کنم:

راستش چون راه آهن خیلی به جایی که میخواستم برم دور بود با اتوبوس رفتم تهران که برعکس پارسال خیلی هم بهم خوش گذشت چون کنار دستم یه دختر دانشجو بود که خیلی دوست داشتنی و باحال بود.

نمیدونم اهنگ فریدون رو شنیدید که میخونه:

خاطره، هرجا که میری به یاد من باش

اون ور دنیا که میری به یاد من باش

....

دقیقا وقتی اتوبوس داشت از شهر خارج میشد راننده این آهنگ رو گذاشته بود...هیچی دیگه کلی رفته بودم توی حس...بعد یکدفعه فکر کردم حالا کی ممکنه این رو برای من بخونه؟! ...هیچکس به ذهنم نرسید...مونده بودم بخندم یا گریه کنم! کلی در ذهنم به خودم خندیدم!

بدجوری فکرم آشفته شده نمیدونم چطوری با این حال برم سر کلاس...الان ساعت 11 هست و من 2 کلاس دارم.

 

در این اتاق ساکت تاریک

هرگاه من نگاه تو را شعر می کنم

نوری، به تارو پود هوا، رنگ میزند

از تاج آفتاب خدا ، زرنگارتر!

...

یک روز

_بی گمان_

خواهد رسد دمی که بر آیم بر آسمان

-" کای آفریدگار!

در این اتاق کوچک،

در این دل شکسته ناستوار، آه

عشقی است از بنای جهان استوارتر!

فریدون مشیری

صدای کف زدن لحظه ها

سلام
فعلا هیچی به ذهنم نمیرسه فعلا این شعر رو بخونید
براتون پیش آمده حالتون خیلی خوب باشه خوشحال باشید ولی علتش رو ندونید؟
حتما هم شده عکسش...یعنی حسابی حالتون گرفته باشه و باز دلیلش رو ندونید!
حال من الان یه چیزی شبیه مورد دومه! فامیل باز داشتند میرفتند تهران (همون پسر خاله ام و خانمش که باهاشون از تهران برگشتم) میگفتند بیا بریم تهران! کاش میشد میرفتم کار ناتموم زیاد دارم نمیدونم چرا همیشه که تهران میرم وقت کم میارم.

صدای کف زدن لحظه ها

صدای بال پرستو

صدای پای بهار

صدای شادی گنجشککان

صدای بهار

نگاه و ناز بنفشه

تبسم خورشید

ترانه خواندن باد

جوانه کردن بید

صدای بوسه باران

صدای خنده گل

صدای کف زدن لحظه ها برای بهار

دوباره معجزه آب و آفتاب و زمین

شکوه جادوی رنگین کمان فروردین

شکوفه و چمن و نور و رنگ و عطر و سرود

سپاس و بوسه و لبخند و شاد باش و درود

دوباره چهره نوروز و شادمانی عید

دوباره عشق و امید

دوباره چشم و دل ما و چهره های بهار

غم زمانه به پایان نمی رسد برخیز

به شوق یه نفس تازه در هوای بهار

فریدون مشیری