همین جوری!

یک هفته ای است که رسما منتقل خانه جدید شدیم و اینترنت در دسترس نیست

فقط اگر وقتی خانه پدری می آییم فرصتی باشد اینترنت رو چک میکنم و رفع دلتنگی

همین نخواندن وبلاگ های دوستان کلی باعث دلتنگی است.

این روزا حالم هم خوب نیست و همین بس که دلیلش بیماری نیست و چیز خوبی است اما با وجود این آدم را خسته میکند و  وادار به غر زدن!

اینترنت خانه پدری هم مشکل دارد و باید هزار بار شماره بگیرد تا یکبار وصل شود و من و آقای همسر هیچ کدام فرصت درست کردنش رو نداریم!

ولی کلا نمیدونم چطوریه که زمان در خانه پدری راحت تر میگذرد حتی اگر مامان بابا خونه نباشند! برای من که مسافرت که میرفتم (حتی با خانواده) بدجور دلم برای اتاقم تنگ می شد.

رضا به شوخی میگوید:فکر میکردم اعتیادت به اینترنت ترک شده! و من در ذهنم به کلمه اعتیاد میخندم بعد فکر میکنم مگر میشود وابستگی 8 ساله به اینترنت و 5 ساله به وبلاگ نویسی و وبلاگ خوانی به این سادگی ترک شود؟

بعد به خودم میگویم فرض کنیم سال دیگه تلفن مجتمع مسکونی وصل بشه و اینترنت دار بشی فکر میکنی تا چه حد فرصت میکنی مثل سابق وبلاگ بنویسی و وبلاگ بخوانی؟

بعد یاد اقای همسایه  و همسرش می افتم که زود خودمانی می شوند و حرفش که باید ADSL  مشترک شویم!!! و من در ذهنم فکر میکنم در هر حال بدون تلفن که نمیشود این اقای همسایه اشتباه میگوید یا من قاطی کردم؟!

گرچه دور بودن از دنیای خبر خیلی هم بد نیست حداقلش روزهای بد ماههای گذشته مدام در ذهنت مرور نمیشود و از معجزه نا امید نمیشوی!!

 

لطفا دوستان کتاب خوان چند تا کتاب عالی و مفید که ارزش چند بار خواندن را داشته باشد و ارزش خریدن را معرفی کنید کلی دعایتان میکنم!


موندم چطوریه که این مدت که من نبودم تعداد بازدید کننده های وبلاگم مثل قدیما بیشتر شده!!

ثواب؟!

شما بگید:

چه ثوابی در مجالس روضه ای وجود داره که اکثریت افراد حاضر در حال حرف زدنند(من نمی گویم غیبت کردن!!)

اگر دقت کنید اکثر مراسمی که برگزار میشه (به غیر از خدا نکرده ختم و البته سالگرد) همین طوریه!


حالا بگذریم از اینکه گاهی گوش ندادن در این مجالس گناهش کمتره تا گوش دادن!!


پاورقی: آیا کسی که رفتن به این مجالس رو دوست  نداره نامسلمونه!؟

تولد خاطره!

اگر یکی دلش بخواد روزتولدش یکی دیگه به جای اون وبلاگش رو بنویسه باید چی کار کنه!؟

الان فقط همین کادو رو میخوام!

 

باور کنید مطلقا هیچ چیز به ذهنم نمیرسه در مورد تولدم بنویسم.

جز اینکه 27 سال قبل...

بین خودمان بماند قبلا خیلی راحت تر سنم را عنوان میکردم!جدیدا بیشتر احساس میکنم سنم زیاد شده!


پاورقی:دیروز رفته بودیم دفتر یکی از مراجع تقلید .چند تا کتاب که میخواستم هدیه گرفتم! کلی خوشحالم کرد! هدیه خوبی بود برای روز تولد.گرچه اون کسی که کتاب رو هدیه می داد نمیدونست تولد منه! رفتن به اونجا حس خوبی بهم داد و البته بیش از قبل اطمینان پیدا کردم.


پاورقی: کی میتونه به جای من مطلبی برای تولدم بنویسه!؟