عادت میکنم به...

باید عادت کنم

به خیلی چیزا باید عادت کنم

به رفت و آمد هر هفته با قطار

به خواب رفتن در قطار

به آلودگی هوا

به شلوغی و ترافیک

به راه رفتن در سربالایی با شیب تند داخل دانشگاه برای رسیدن به دانشکده

به اینکه تا صحبت میکنم طرفم بگه : شما اصفهانی هستین؟ و من هنوز نفهمیدم چطور فرق لهجه یزدی و اصفهانی رو متوجه نمیشن!

به استاد جدی و ترسناکمون و نوع صحبت کردنش! حالا نوع درس دادنش به کنار (اگرچه از حق نگذریم استاد خوبیه)

به مسیرهای طولانی داخل تهران

به اینکه در تهران هرجا میخوام بروم باید نصف وقتم در مسیر رفت و آمد تلف بشه

به کتابهای زیراکس شده زبان اصلی و عادت کردن به خواندن کتاب زبان اصلی

به تاخیر های دوساعته قطار و ترس از اینکه به خاطر تاخیر قطار دیر به کلاس برسم

به اینکه استاد ها وسط همه حرفهاشون(حتی گاهی درس دادنشون) مرتب از استاد جهانشاهلو یاد کنند(ما که هنوز ندیدیمشان)

به اینکه بعضی جاهای دانشگاه موبایل مطلقا آنتن نمیده. بعضی جاهاش هم مدام آنتن پر و خالی میشه!!!

به اینکه داخل دانشگاه هر طرف رو نگاه میکنم آشنا نمیبینم!

اما در کنار اینها نباید فراموش کنم

نباید فراموش کنم که:

محل دانشگاه اگرچه دوره اما با یک اتوبوس و یک مسیر سرراست از خونه عموم میتونم بروم.

اگرچه دانشگاهمون خیلی بالاست و سربالایی وحشتناکی رو باید برویم اما منظره شهر از اون بالا پیداست با اینکه روز بیشتر دود معلومه تا شهر اما در شب خیلی خیلی قشنگه

حداقل خیلی از مسیرها رو میشه با مترو رفت و از شر دود و آلودگی و ترافیک در امان بود

شانس آوردم که کلاسامون 2 روز پشت سرهمه و مجبور نیستم کل هفته رو تهران بمونم

که تهران فامیل ها و دوستان زیادی دارم که بودنشون بهم دلگرمی و آرامش میده

حداقل اگه خوابگاه نداره غذای سلفش به نسبت خوبه

سایت اینترنت دانشگاه اگرچه فیلترینگش فعاله اما سرعتش بی نظیره

هنوز هیچی نشده کلی با بچه های کلاس دوست شدم . همکلاسیهای خوبی دارم

استادی هم داریم که سرکلاسش آنقدر راحتیم که انگار یه دانشجو مثل خودمون داره درس میده!

حداقل این دانشگاه اسانسور داره

 

نتیجه اخلاقی: اگر نمیتونید نیمه خالی لیوان رو نبینید یاد بگیرید نیمه پرش رو هم ببینید

تنوع

مغزم از شدت تجربه های جدید همه چی رو قاطی میکنه!!

مکانهای جدید رو که دیگه نگو

البته آشنا شدن با آدمهای جدید رو دوست دارم

هنوز داخل دانشکده مون گم میشم!!

هنوز نرفتم به جاهای دیگه دانشگاه سربزنم

هنوز به رفت و آمد عادت نکردم و وقتی میرسم یزد روز اول اگه خواب نباشم کارایی درس خواندن رو هم ندارم

فکر کنم همه اینها به خاطر آه و نفرین و دوستان دوره کارشناسی سرم آمده که همیشه میگفتن "خوش به حالت تو که راهت خیلی نزدیکه"

(دانشکده ما اون زمان آنقدر نزدیک بود که احتیاج به تاکسی و اتوبوس نداشتم اگه نمیخواستم با سرویس دانشگاه بروم، پیاده بیشتر از 35 دقیقه راه نبود البته ترم های اول که کلاسهای عمومی در علوم انسانی تشکیل میشد برای رسیدن به سر کلاس کمتر از 10 دقیقه پیاده میرفتم!!!)

از اینهمه تنوع خوشم میاد

 

پی نوشت بازم بی ربط: شنیده بودم فیلتر اورکات برداشته شده اما ندیده بود تا اینکه امروز دیدم کلی ذوق کردم!

پی نوشت باربط: اگه از حرفهام سر در نیاوردید به پست های قبلی سربزنید

آزادی فکر!

بعضی آدما عادت کردن روش زندگی خودشون رو به همه تحمیل کنند

به همسر و فرزندانشون که نزدیک ترین افراد زندگیشون هستن تا افراد دیگه

این نهایت خودخواهیه که فکر کنیم همه باید اونطور که ما فکر میکنیم درسته، زندگی کنند

جالب اینه که خیلی از این آدمها به ظاهر خیلی هم روشنفکر هستند

در واقع این افراد یادشون میره هرکس به نوبه خودش دارای قدرت تشخیص و شعور و قدرت تفکر هست

یادشون میره که باید به محدوده آزادی هرکس احترام گذاشت

همه آدمها (تا زمانی که به افراد دیگه آسیب نرسونند) آزادند اونطور که خودشون فکر میکنند درسته زندگی کنند نه اونطور که ما فکر میکنیم درسته!

نکته بی ربط: فکر کنم یکی از شانس های زندگیم این بوده که مامان بابام هیچ وقت هیچ چیز رو بهم تحمیل نکردند.

نکته بی ربط تر!: این رو خیلی وقت پیش نوشته بودم اما پست نکرده بودم