غصه ات میگیره وقتی میدونی و میبینی!!

گاهی به این نتیجه می رسم که وقتی باز کردن چشم به روی واقعیت ها دردی رو دوا نمیکنه...شاید بهتر باشه چشم روبه روی واقعیت ها بست!

اما گاهی دیگه خیلی به آدم فشار میاد

اینجور وقت ها یاد نوشته ای از دکتر شریعتی می افتم که 2 سال قبل, بعد از این پست خودم در وبلاگ بهار نو خواندم

"دکتر شریعتی می گوید:به من بگو  نگو ، نمی گویم ،
اما نگو نفهم ، که من نمی توانم نفهمم،
من می فهمم ."

الان دقیقا به یاد دارم دلیل نوشتن اون پست چی بود.

دلم میخواهد نگویم! اما گاهی احساس خفگی میکنم!!!

پاورقی:هرگونه برداشت فکری از این پست آزاد است اما احتمال کمی دارد دلیل نوشتن من باشد!

پاورقی2: با همه اینها نمیخوام یادم برود که به جز آمدن عید دلیلهای خوبی برای شادی دارم!!که دلیلهای کوچکی نیستند شاید حتی یک نشانه باشند!

بوی بهار

بوی عیدی

بوی عید

بوی کاغذ رنگی

بوی خونه تکونی

بوی گندم خیس شده

بوی سبزه

تخم مرغ های سفید آماده رنگی شدن

ماهی های قرمز

برگهای نوی قرمز روی بوته گل ها

غنچه های کوچک

بنفشه های رنگی

بوی عید

بوی بهار

همه اینها رو دوست دارم

نه به خاطر اینکه نشان میدهند یک سال گذشت!

نه به خاطر اینکه پارسال حواسم به هیچ کدام نبود!

به خاطر بهار

باز می آید بهار زندگی افروز

باور دروغ؟!

گاهی اینقدر مجبور میشیم یه  دروغی رو برای دیگران! تکرار کنیم که خودمون هم یادمون میره واقعیت چی بوده

کم کم خودمون اون دروغ رو باور میکنیم!

اینطور موارد رو چه برای خودتون چه دیگران زیاد دیدید

دلیلش چیه؟

آیا همیشه میتونیم دیگران رو به خاطر اینکه در موردی نمیتونند حقیقت رو بیان کنند سرزنش کنیم؟

چرا اکثر ما به خودمون اجازه میدیم دیگران رو به خاطر کارهای کرده یا نکرده شون بازخواست کنیم در حالیکه خودمون نمیدونیم اگه جای اونها بودیم چه میکردیم

گاهی ما خودمون باعث میشیم دیگران بهمون دروغ بگویند