سال نو مبارک

بعد یک هفته پنجشنبه از تهران برگشتم و حالا حالم خیلی خوبه تمام مشکلات مربوط به گذشته است هرچی بود گذشت.میخواستم سفرنامه بنویسم دیدم در مورد عید نوشتن واجبتره

بالاخره سال 83 هم تموم شد(خدا رو شکر) برای من سال خوبی نبود.

                                     عید همگی مبارک

امیدوارم سال 84 سالی خوبی برای همتون باشه و بتونید از لحظه های زندگی خوب استفاده کنید.

آوای خوش هزار تقدیم تو باد

                                                سرسبزترین بهار تقدیم تو باد

گویند که لحظه ایست روئیدن عشق

                                                آن لحظه هزار بار تقدیم تو باد

با تقدیم یه دسته بنفشه بهاری

شاد باشید و شادی ببخشید

عیدتون پیشاپیش مبارک

سلام

بالاخره تونستم برنامه جور کنم که برم تهران چهارشنبه شب بلیط گرفتم...حالا اگه هفته آینده ممکنه بعضی کلاس ها تشکیل بشه بی خیال! حالا اگه جمعه بچه ها برنامه بیرون دارند و همه هستند بی خیال! حالا اگه باید یه عالم سرزنش بچه ها رو بشنوم بی خیال! دیگه تحمل اینجا موندن رو ندارم میخوام یه مدت از هرچی که من رو یاد دانشگاه میندازه دور باشم(حتی دوستان دانشگاه).حالا رفتنم با خودمه برگشتنم با دیگران! بالاخره قبل سال تحویل برمیگردم.

ولی فکر کنم قبل عید برعکس خود عید تهران خیلی شلوغ باشه با اینکه شلوغی رو دوست ندارم ولی باز هم بی خیال!

میرم خونه پسرخاله ام بچه هاش رو خیلی دوست دارم میدونم که بهم خوش میگذره. میرم خونه عمه ام خیلی دلم واسه عمه ام تنگ شده میرم پیش فرخنده (اصلا به خاطر اینکه به او قول دادم دارم میرم تهران) فرامرز کوچولو رو میگذاریم خونه اون یکی دختر عمه ام و دو تایی میریم میگردیم.

دیدم خیلی وقته شعر ننوشتم این شعر رو از کتاب جدیدی که خریدم انتخاب کردم

عاشقانه

آنکه می گوید دوستت می دارم

خنیاگر غمگینی ست

که آوازش را از دست داده است.

ای کاش عشق را

زبان سخن بود

هزار کاکلی شاد

در چشمان توست

هزار قناری خاموش

در گلوی من

عشق را

ای کاش زبان سخن بود

آنکه می گوید دوستت دارم

دل اندهگین شبی ست

که مهتاب را می جوید.

ای کاش عشق را

زبان سخن بود

هزار آفتاب خندان در خرام توست

هزار ستاره ی گریان

در تمنای من.

عشق را

ای کاش زبان سخن بود

شاملو

نمایشگاه کتاب

سلام

دیروز خیلی چیزا نوشتم که بفرستم ولی امروز(سه شنبه) همه رو پاک کردم...یکشنبه روز خیلی وحشتناکی داشتم.همه چی خراب شد بعد اینهمه مدت بلاتکلیفی آخرش شورا با درخواستم موافقت نکرد! آنهم به خاطر یه قانون مسخره...هیچ کس نمیگه من از کجا باید اطلاع داشته باشم هیچ نمیگه چرا وقتی من از مسئولش پرسیدم بهم جواب نداد هیچ کس نمیگه چرا مسئول آموزش ما برگه مربوطه را به برد آموزش نزد...همه فقط همین حرف رو میزنند" خودت مقصری" من مقصرم قبول ولی به چه قیمت؟

گاهی فکر میکنم در دانشگاه ما همیشه آخرین چیزی که در نظر گرفته میشه دانشجو است...اول حرف استاد حتی اگه استاد به قوانین توجه نکنه مهم نیست...حرف آموزش کارمند ها حتی نگهبانها!!!

دیروز(دوشنبه) صبح رفتم ماشین رو از مامان گرفتم که بروم نمایشگاه کتاب باز بعد عمری یه نمایشگاه کتاب به درد بخور که اکثر ناشران از تهران امده بودند . شاید رفتن به نمایشگاه که چندان هم بزرگ نبود حالم رو بهتر کرد نمایشگاهی که انقدر کوچیکه که کمتر از یه ساعت هم وقت میخواد ولی من 3 ساعت نمایشگاه بودم

انشارات نگاه چشمم به مجموعه اشعار شاملو افتاد که ظاهرا کل شعرهاش رو در بر داشت خواستم بخرم که کتاب شازده کوچولو رو دیدم گفتم هردوش رو برام بیاره.فروشنده گفت:" میدونید من الان باید کتاب شازده کوچولو رو تموم کرده باشم! " پشت سرش پر از این کتاب بود. بعد پرسید:"فقط یکی؟ اخه معمولا از این کتاب 4تا5 تا میبرند!" من فقط به گفتن" مگر یه نفر آدم چند تا کتاب شازده کوچولو میخوادبخوانه" اکتفا کردم دیگه نگفتم من از بچگی بارها و بارها این کتاب رو خواندم دیگه نگفتم من این داستان رو که در یه مجله سال54 چاپ شده دارم ولی باز دارم میخرم.نمیدونم چرا همه فقط از روی حرفهایی که شنیدن در مورد مردم یه شهر قضاوت میکنند!

بعد یه انتشارات دیگه کتابهای ترجمه ذبیح الله منصوری رو داشت دفعه قبل که آمده بودم فقط ببینم نمایشگاه چطوریه کتاب سینوهه رو دیده بودم قیمتش رو پرسیده بودم ولی نخریدم ایندفعه که پرسیدم فروشنده که خیلی احساس درویش بودن داشت (فکر کنم میتونید متوجه بشید چه شکلی بود) با لبخندی که انگار میخواست ریشخند کنه گفت تموم کردیم. انگار میخواست بگه تقصر خودته که همون روز نخریدی! انگار از فکراینکه من رو خیت کرده لذت میبرد من هیچی نگفتم حتی نگفتم که بهتر شد چون با پول کتاب سینوهه که 2 بار خوندم میتونم کتابهای بهتری بخرم!(در حالیکه بلافاصله همین به فکرم رسید)

جالبه که وقتی کتاب "یک جلوش تا بینهایت صفرها" "دکتر شریعتی" رو هم که با کتاب" پدر مادر ما متهمیم" بخرم(انتشارات قلم) فروشنده گفت فقط یکی؟ و من باز نگفتم که اکثر کتابهای شریعتی رو از چاپ قبل انقلاب داریم حتی همین رو که الان دارم میخرم! نگفتم که 4 سال قبل نمایشگاه تهران 5 از این کتاب رو خریدم ولی همه رو به دوستام بخشیدم.

کتاب آزمونهای استخدامی ادواری رو هم خریدم چون نمیخوام بیشتر از یکبار شرکت کنم!

ولی خرید هیچ کدوم به اندازه کتابی که خیلی وقته دنبالشم خوشحالم نکرد کتابی که باز قبلا خواندم...شاهدخت سرزمین ابدیت.

بعد رفتم تا از3 تا از کتابهایی که مامان ترجمه کردم 5 تا بخرم بقیه رو هنوز داشتیم ولی این 3 تا تموم شده بود(همه بین فامیل و دوستان پخش شده) به فروشنده گفتم فقط20% تخفیف میدید من 15 جلد دارم میخرم فروشنده گفت اگر مسئولش هم بود بیشتر نمیداد من در حالیکه اسم مسئولش رو بردم گفتم" اگر ایشون بودن مجانی بهم میدادند" دیگه نگفتم مترجم این کتابها مامان خودم هستند

وقتی از نمایشگاه امدم بیرون دیدم حالم خیلی خوبه دیدم تحمل مشکلی که برام پیش آمده خیلی راحت تر به نظر میرسه.فقط به خاطر اینکه 3 ساعت رو در بین یه عالم کتاب گذرونده بودم.

خیلی حرف زدم ببخشید فکر نمیکردم اینقدر زیاد بشه خیلی خوشحال میشم اگر فکرتون رو در مورد چیزهایی که نوشتم بنویسید

خیلی خوشحال میشم وقتی کامنتهایی رو میخوانم که میبینم نویسنده هم مثل خودم اول میخونه بعد کامنت مینویسه نه که کامنت مینویسه و بعد هم نمیخونه!

شاد باشید