هشتاد و نهتان مبارک

خوب خوشبختانه اول عید هم هوا بهاری شد هم حال من! 

 

اول هورا بکشید که بالاخره اینترنت من راه افتاد  و مجبور نیستم برای اینترنت بازی! از لپ تاب پدری در خانه پدری استفاده کنم. 

 

چیز جدیدی به ذهنم نمیرسه  

برای همین دعای سال8 5 باشد و هفت سین  88 

 

وقتی روزهای اول عید میروی عید دیدنی و بعد فکر میکنی همه آنهایی که دوستشان داری امسال هم عید هستند حس خوبی داری و آرزو میکنی که سال دیگر هم باشند. 

 

و وقتی یکی امسال با اینکه اولین ساله کنارته آنقدر بهت نزدیکه که نمیتونی بغلش کنی  حس خوبی داری که امسال به دنیا میاد و میتونی بغلش کنی و آرزو میکنی سال دیگه سالم و خندان در بغلت باشد.  

  

چند روزی رفته بودیم استان کرمان حتما کرمان نامه خواهم نوشت 

 

امیدوارم در end دهه 80 بهترین روزهای عمرتان را داشته باشید

 

آخرین ساعات سال۸۸

در اینکه نزدیک به یک ماهه ننوشتم شکی نیست 

در اینکه در این مدت دوستان وبلاگ نویس متوجه طولانی شدن نبود من نشدند شکی نیست 

در اینکه به شهرتم به عنوان یک وبلاگ نویس لطمه خورده شکی نیست  

(چه فرقی میکند اولین بار درست ۵ سال قبل وبلاگ نویسی رو شروع کردم)

با وجود هوای گرم از آمدن بهار هم شکی نیست

 

اما در اینکه من وبلاگ نویسی رو ترک نمیکنم هم شکی نیست 

 

وقتی زمستانتان هوای بهاری داشته باشد انتظار داشته باشید بهارتان شبیه تابستان باشد! 

اینقدر هوا گرم است که آدم گاهی شک میکند بهار است یا تابستان!   

 

 

به نظر شما چرا من حال و هوای عید رو ندارم؟ 

مطمئنا دلیلش این پسر کوچولویی که هنوز نیومده نیست! 

نه هو‌ا؛ هوای عید است نه من هوای عید دارم! اما عجیب دلم یه عیدی هیجان انگیز میخواد!!  

 

خلدبرین

مدتها بود خلدبرین نیامده بودم(چند ماه؟)

دور است و من این مدت تحمل ماشین در مدت زمان طولانی رو نداشتم!

چه خوب که الان به خاطر مرگ عزیز خودم نیامدم خودخواهی است میدانم!

حالا مرگ زودهنگام پدر شوهر دختر عمه ام باشد حتی فرخنده که خودش و همسرش هر دو بینهایت برایم عزیزند و غمشان غمگینم میکند...

نمیشود در دلم با خودخواهی تمام نگویم خدا رو شکر من جای تو نیستم!

چقدر وسیع  شده

این قسمت های انتهایی که الان پر شده از قبرها احتمالا همان مکانهایی است که بچگی های من تپه های ریگ بود و من کلی بازی میکردم! چقدر آدمها میمیرند!

اون زمان های قدیم از سل و وبا و ...حالا از سرطان و بیماریهای ناشناخته و تصادف!!

و من چقدر زود با مرگ آشنا شدم و چقدر عزیز اینجا دارم...

هنوز 4 سالم نشده بود که داییم رفت و من تنها رو به آسمون با خدا دعوا میکردم! حالا میدانم که بعد از 10 سال دیالیز شدن خدا داییم رو دوست داشت که بردش!

7 سالم نشده بود که مادربزرگم رفت شاید بعد از دایی طاقتش کم شده بود 67 سال سن کمی است برای مردن! مخصوصا که شب قبلش برایت قصه گفته باشند و صبح قبل رفتن دبستان بوسیده باشیشان!

 اینها از خاصیت فامیل شلوغ داشتن است!؟ و چند بار دیگر باید تحمل داغ عزیزی را داشته باشم؟

مرگ 1 دایی و 2 خاله و 2 مادربزرگ و پسرخاله و پسر عمو را دیده باشی دیگر تحمل مرگ خاله مادری و مادربزرگ مادر و....چندان برایت دردناک نیست حتی خیلی عزیز باشند!!

و چقدر سخت است میدانی زیادند عزیزانی که روزی از دستشان میدهی

و باز من در برابر مادرم چه خوشبختم که 16 سالگی پدر 23 سالگی برادر و 26 سالگی مادر از دست داده است! و خوب میفهمم چرا تحمل مادرم در برابر مرگ عزیز از من بیشتر است و تحمل من از خیلی از همسن هایم بیشتر!

 و رو به کودک متولد نشده میگویم کاش تو از من خوشبخت تر باشی!! و خیلی دیرتر از من مرگ را باور کنی!

 

پاورقی: خوبم همین! البته تا زمانی که خبرهای واقعی را نشنوم! کی تمام میشود؟! 

 

پاورقی:مخابرات همچنان به فکر ما نیست! شایدم تقصر مجتمع ماست که ۱۰۰۰واحدی است! فرقی نمیکند وقتی نصفش هنوز ساخته نشده اونهایی که ساخته شده پر نشده! 

 

پاورقی: من خودخواهم؟