چند وقت پیش به لینکی رسیدم که آهنگهای کارتون ها و برنامه های قدیمی رو جمع آوری کرده بود. مجموعه نسبتا کاملیه و برای حس نوستالژیک خوبه. معمولا اگر آهنگی رو در شرایطی که برامون خاطره خوبی داره شنیده باشیم با شنیدن دوباره ، باز همون حس خوب بهمون دست میده آهنگهای کارتون های دوران کودکی که جای خود داره.البته قبلا بیشترش رو از وبلاگ یکی از دوستان دانلود کرده بودم.
وقتی که من خیلی کوچیک بودم یعنی سالهای 64 و 65 مجموعه ای از گروه کودک پخش میشد به نام "هشیار و بیدار" که من خیلی دوست داشتم. جالب اینه که در اون زمان من 3 یا 4 سال بیشتر نداشتم اما هنوز اون مجموعه رو به خاطر دارم مخصوصا من نقش "بیدار" رو که آقای خمسه بازی میکردند خیلی دوست داشتم. خیلی دلم میخواد آهنگ اول برنامه رو دوباره گوش کنم ، فقط اول شعرش رو به خاطر دارم:
" هشیارم، بیدارم، از تنبلی بیزارم
بیدارم، هشیارم، دائم به فکر کارم"...
بعد از جستجو در گوگل تنها به این لینک رسیدم که گفتگویی با آقای خمسه هست و کمی راجع به این مجموعه هم توضیح دادند.
این مجموعه بعد از اون دیگه پخش نشد برای همین بچه های کوچک تر از من خاطره ای از اون ندارند.
باز هم تهران من رو طلبیده بود!
گرچه رفتن 4 روزه من به تهران به نوعی توفیق اجباری بود و پوشش بازدید از نمایشگاه کتاب رو داشت!
بیستمین نمایشگاه بین المللی کتاب تهران: مطلقا بهم نچسبید! نه خاطرات خوش 6 سال قبل رو زنده کرد نه توانستم ناشرهایی که میخوام پیدا کنم! محل نمایشگاه امسال واقعا افتضاح بود. دلیل این انتخاب چی بود نمیدونم اما به نظر من جای مناسبی برای نمایشگاه کتاب نیست.در نمایشگاه کوچیک قبل از عید شهر خودمون خیلی بشتر توانستم کتاب بخرم!!
آلودگی هوا: بودن در خیابان های تهران تمام مدت با سوزش چشم و اشک چشم همراه بودم. تنها دلیلی که تونستم براش پیدا کنم آلودگی هوا بود.
ونک: نمیدونم چطوریه که من هرجا میخوام بروم از ونک عبور میکنم! 3 بار ونک بودم!
شجاعت: این بار و اسفند ماه شجاعت تنها در تهران راه افتادن رو پیدا کردم! و معلومه که خیلی راحت تر بودم
فال حافظ : معمولا عادت خرید فال رو از دورگرد ها ندارم. اما اینبار از یه پیرمرد فالی گرفتم که شعرش بیش از اندازه شادیبخش بود.
جمعه: اگر پریسا نبود احتمالا دیوانه میشدم!
قطار: تنها دلیلی که باعث شد به جای اتوبوس با قطار بروم و برگردم داشتن همسفر بود . همسفر بودن با پریسا و مادربزرگ مهربونش خیلی عالی بود.
با همه این اوصاف خوش گذشت.
نتیجه تمام اینها: سرماخوردگی اساسی که درست همین امروز که برگشتم خودش رو نشون داد.البته فکر کنم این تنها نتیجه جمعه تنها بود نه روزهای قبلش!
_ ... این دفعه شنگول و منگول فریب گرگه رو خوردند و در رو باز کردند گرگه پرید توی خونه و شنگول و منگول رو خورد...
_ نه ! من بزرگ شدم گرگه رو میکشم نمیگذارم شنگول و منگول رو بخوره!!
_ !!! باشه! ... گرگه پرید توی خونه ولی فرامرز که بزرگ شده گرگه رو میکشه و شنگول و منگول رو نجات میده
دقت کردید همه بچه ها دلشون می خواد زودتر بزرگ شوند و وقتی بزرگ میشند حسرت دوران کودکیشون رو می خورند
فکر میکنم رفتار ما با بچه ها باعث میشه بچه بودن رو دوست نداشته باشند.
تا جایی که فهمیدم فرامرز 3 سال و نیمه از وقتی فکر بزرگ بودن به سرش افتاده که دو تا بچه دیگه که از نظر قد و نه سن ازش بزرگ تر بودن مسخره اش کردن که تو کوچولویی!
از اون موقع بیشتر حرف هاش به این جمله منتهی میشه:" من که بزرگم، نگا کن"
کاش یادمون باشه که موقع حرف زدن با بچه ها هیچ وقت کوچکتر بودنشون رو به رخشون نکشیم سعی کنیم باهاشون طوری رفتار کنیم که از اینکه کوچکتر هستن ناراحت نشوند
پی نوشت: از اون موقع تا حالا هنوز هم سر در نیاوردم فرامرز وسط قصه قدیمی شنگول منگول چی کار میکرد! که من مجبور شدم برای اینکه دلش نشکنه داستان قدیمی رو بعد از سال ها عوض کنم!