عجیب ولی واقعی!!!

میخوام یک گفتگوی صد در صد واقعی را تعریف کنم...گفتگو بین دو تا دوست همسن که یکی شون یه پسر 1.5 ساله داره.

_ ببینم پسرمو بغل میکنی نکنه وبا داشته باشی بچه منم مریض کنی!؟

_ نه بابا وبا کجا بود من سارس دارم!

_ خاک بر سرت!( من به جای گوینده معذرت میخوام) تو هنوز آدم نشدی! هنوز هم باید عقب افتاده باشی؟ اخه دختر، سارس زمستان پارسال مد بود حالا وبا مده! تا کی باید این چیزا رو بهت بگم! اگه مریض هم میشی باید مد باشی. ببین پسر من داره می دوه ها! (حالا این که منظورش از این جمله اخر چی بود بماند!)

_!!!!

نتیجه اخلاقی: متاسفانه کسی که باید نتیجه اخلاقی بگیره (احتمالا منظور نفر دوم است) نمیگیره!

شما چه نتیجه ای میگیرید؟

شما متوجه شدید منظور از جمله آخر گوینده چی بود؟!

پی نوشت: مطلب کاملا واقعی بود...ولی طرفین صحبت هیچ کدوم جدی نگفتند گرچه فرقی هم نمیکنه...بعضی ها هستند که جدی هم حرف میزنند! 

خاطره ای از شیراز

از شیراز برگشتیم اما آنقدر کوتاه بود که بهم نچسبید! اصلا حالا فکر میکنم شاید هنوز نرفته باشیم! حتی نتونستم دوست جون هام رو ببینم(این یکی از همه بیشتر حالگیری بود)

تازه آنقدر می خواستم برم حافظیه...نرفتیم ! به بابام گفتم میخوام برم حافظیه میدونید چی گفتند! گفتند : برای چی میخوای بری! حافظیه امسال که با پارسال فرقی نداره!!

ولی با همه اینها چون شیراز رو دوست دارم خوش گذشت.

چون ایندفعه شیراز موضوعی پیش نیومد که بخوام تعریف کنم خاطره ای رو تعریف میکنم از نوروز 82 که با خانواده خاله ام و پسر خاله ام رفته بودیم شیراز...یادش به خیر با وجود اینکه هرجا که میرفتیم خیلی خیلی شلوغ بود ولی خیلی خوش گذشت

فکر میکنم رفته بودیم ارگ کریمخانی بارون گاهی نم نم میبارید گاهی قطع میشد جلوی ساختمانهاش حوض های بزرگی بود که ماهی و قورباغه داشت...از اونجایی که من از بچگی خیلی قورباغه گرفتن رو دوست دارم به بهانه دو تا دخترهای پسرخاله ام خیلی سریع یکی از قوباغه ها رو که کنار حوض بود گرفتم(البته توجه داشته باشید که طوری میگیرم که خیلی اذیت نشه) به هر صورت همین که به پردیس و پگاه نشون دادم، پردیس داد کشید: " بابا ! خاله خاطره قورباغه گرفته" صداش پیچید و در عرض چند ثانیه دور من پر از بچه هایی شد که میخواستند قورباغه ببینند! یه چند نفری پدر مادر که به بهانه بچه شون امده بودن هم اضافه شد...بالاخره کلی خجالت کشیدم.آخه یکی بگه به سن خودت توجه کن بعد در یک مکان عمومی به فکر جک جونور گرفتن باش.

شیراز و قسمت دوم ورونیکا

دیروز عروسی نعیمه جونم بود (البته من پارسال عقدش هم بودم) همه دوستام امده بودند خیلی خوش گذشت ...بعد دیگه این روزها سرگرم کار کردن با Audacity بودم که ببینم آخرش میتونم با کتابخانه گویا همکاری کنم یا نه! فعلا که هر دفعه یه مشکلی وجود داره.

و اینکه باز هم مثل هر سال توفیق اجباری شنبه میریم شیراز ! باز خوبه من شیراز رو خیلی دوست دارم وگرنه شهری که تقریبا همه جاش رو دیدم و فامیلی هم نداریم دیگه تکرای میشه...نمیدونم چطوریه که این شاه چراغ یا شایدم حافظیه اینقدر منو می طلبند! البته حداکثر سه روز بیشتر نیستیم. به هر صورت که من شیراز رو خیلی دوست دارم.

دیگه حوصله ندارم بنویسم...یه قستمی دیگر از جملات " ورونیکا تصمیم می گیرید بمیرد" رو که قبلا تایپ کردم رو هم میفرستم

 

" هرچه مردم امکان شادی بیشتری داشته باشند غمگین تر هستند."

" واقعیت چیزی است که اکثریت به آن اعتقاد دارند لزوما بهترین یا منطقی ترین نیست اما چیزی است که نزد نیازهای کل جامعه پذیرفته شده است."

" اگر یه روز بتوانم از اینجا خارج شوم به خودم اجازه میدهم دیوانه باشم چون همه دیوانه هستند البته دیوانه ترین افراد کسانی هستند که نمی دانند دیوانه هستند اما مدام چیزی را که دیگران میگویند تکرار میکنند."

" – تو هیچ چیز یاد نگرفتی حتی حتی با نزدیک شدن به مرگ. دست بردار از این فکر که تمام مدت مزاحی که شخص کنارت زا اذیت میکنی اگر مردم از تو خوششان نیاید میتوانند اعتراض کنند و اگر شهامت اعتراض کردن ندارند، مشکل خودشان است."

" وقار چیست؟ اینکه بخواهی همه فکر کنند تو خوب ، خوش رفتار ، سرشار از عشق نسبت به مردمت هستی"

" دو انتخاب دارید: ذهن خود را در اختیار بگیرید و یا بگذارید ذهنتان شما را در اختیار بگیرد"

"_ خطر متفاوت بودن را بپذیرید اما بیاموزید که بدون جلب توجه چنین کنید. بگذارید «من» حقیقی، خود را اشکار نماید ...

_ من حقیقی چیست؟

_ همانی که هستی ، نه آنی که دیگران از تو ساخته اند."