جشن کتاب....هزار و یک شعر

جدیدا نه وقت آپدیت کردن دارم نه حوصله اش رو! و خنده دار اینه که حالا که وقت ندارم کلی مطلب به ذهنم میرسه برای نوشتن!

ماهنامه جشن کتاب بالاخره بعد از چندین ماه دوباره چاپ شد و به دستم رسید اگر از دوستان قدیمی باشید و وبلاگ قبلی من رو هم خوانده باشید شاید یادتون باشه که از این ماهنامه قبلا هم صحبت کردم.این ماهنامه مربوط به انتشارات کاروان هست . مدیر مسوول ، صاحب امتیاز و سردبیرش آقای آرش حجازی ، مترجم کتابهای پائولو کوئلیو و نویسنده کتاب شاهدخت سرزمین ابدیت هستند.این ماهنامه تا به حال رایگان بوده و قراره تا پایان سال هم رایگان به دست اعضا قبلی برسه . همراه با ماهنامه همیشه فهرست کتابهای انتشارات با تمام مشخصات ارسال میشه که میتونید از طریق پستی کتابهای دلخواه رو سفارش بدهید.

آقای حجازی مطلبی رو درابتدای این ماهنامه نوشتند که خواندنش خالی از لطف نیست

" چهار نفر بودند. همه کس،یک کسی، هرکسی،هیچ کس.کار مهمی در پیش داشتند و همه کس مطمئن بود که یک کسی این کار را به انجام می رساند.هرکسی می توانست این کار را بکند،اما هیچ کس این کار را نکرد.یک کسی عصبانی شد،چرا که اینکار،کار همه کس بود،اما هیچ کس متوجه نبود که همه کس این کار را نمیکند.سرانجام این داستان اینطوری تمام شد که هرکسی یک کسی را سرزنش کردکه چرا هیچ کس کاری را نکرد که همه کس میتوانست انجام بدهد."

از نشر تازه انتشارت میشه به کتاب " هزار و یک شعر" سفینه شعر نو قرن بیستم ایران که گرداورنده آن آقای محمد علی سپانلو هستند اشاره کرد.این کتاب 1584 صفحه و 19500 تومان قیمت دارد.

در ماهنامه جشن کتاب درباره این مجموعه چنین نوشته:

هزارو یک شعر آنتولوژی و مجموعه ای کاملا بی سابقه از شعر نو ایران در قرن بیستم است.محمد علی سپانلو ، شاعر و منتقد، با نگاهی ویژه این مجموعه را تدوین کرده است و تلاش او بر این بوده تا با بیشترین اطلاع رسانی و کمترین حجم ممکن،خطوط اصلی شعر نو فارسی، یعنی شعری را که در قرن بیستم در پرتو تجدد سیاسی و اجتماعی انقلاب مشروطه شکل گرفت، ترسیم کند.هزار و یک شعر با اشعار 312 شاعر ایرانی، مجموعه نسبتا کاملی از شعر نو ایران است که میتواند مورد پسند هر علاقه مند به شعر امروز ایران باشد.

امسال همه چی در دانشگاه ما به هم ریخته یعنی به جای 150 هزار نفر ،250 هزار نفر ورودی جدید داشتیم که باعث شده برنامه ریزی ها و کلاس ها به هم بریزه.کلاسهای ورودی جدید ها خیلی خیلی شلوغه.نمیدونم سازمان سنجش چرا یکدفعه تعداد پذیرش را اینهمه بالا برده.فکر میکنم در خیلی از دانشگاه های دیگر هم این موضوع باشه.کسی خبری در این زمینه داره؟

الان خیلی از سایت های خبری فیلتر شدند و به آسانی قابل دسترس نیستند . سایت خبری " بلاگ نیوز" یه چند ماهی هست که شروع به کار کرده و به زبان های مختلف هم هست. فکر میکنم هرنوع سلیقه ای که داشته باشید از این سایت خوشتون بیاد.

یه دوست و همکلاسی ما داریم که انگار به تازگی به مردم آزار تغییر نام داده! البته این اسم بیشتر از اسم قبلیش بهش میاد!بعد هم فکر میکنه من نشناختمش!(حیف که وبلاگم خراب میشه وگرنه عکست رو اینجا میگذاشتم که مطمئن بشی میشناسمت) جناب مردم آزار ، لازم نیست شماره دانشجویی من رو بنویسی که دیگران هم بفهمند چقدر بیکاری که شماره دانشجویی دیگران رو حفظ میکنی!(خدایی من از همون سال اول برام معما بود که شماره دانشجویی ما به چه درد بقیه میخوره که از خود ما زودتر حفظ میکنند.) در ضمن انگار به غیر از مردم آزار ، بی انصاف هم شدی! تو که ادعا میکنی من رو میشناسی که دیگه بهتر میدونی من کسی رو سر کار نگذاشتم. تازه من که اسم خودمو نوشتم اگه شجاعت داری اسم خودتو بنویس!

خدایی پست این دفعه شبیه پیام بازرگانی شد! تبلیغات خوب و مجانی در وبلاگ خاطره!!!!!

انصراف ! تصادف...شعر

راستش این مدت سرم شلوغ بود هنوز هم ادامه داره...وقتی همه چی با هم قاطی میشه همینه دیگه! موندم به چی برسم؟

انقدر که جمعه که بچه ها برنامه افطاری گذاشته بودند نتونستم برم متاسفانه به نظر میرسه این اخرین برنامه افطاری مون بود!

پنجشنبه هم نعیمه افطار دعوتم کرد (شوهرش نبود) جای همگی خالی افطار نوعی غذای هندی برام درست کرده بود کلی خوشمزه بود و کلی تیز...کلی خندیدیم و غیبت کردیم!( خدایی نمیشه اسمش رو غیبت گذاشت فقط من هرچی گزارش مربوط به دانشگاه بود یکی یکی گفتم).

باز هم یکی دیگه از بچه ها از دانشگاه انصراف داد...خیلی ناگهانی! گروه ما در ابتدای ورود به دانشگاه 29 نفر بودیم 19 تا دختر و 10 تا پسر . که در این چند سال 3 تا از دخترها و 4 تا از پسرها انصراف دادند...البته خوشبختانه بعضی هاشون تونستند مدرک فوق دیپلم بگیرند. همه ما در ابتدای ورود کلی امید و آرزو داشتیم ولی اکثریت پشیمون شدیم دلیلش هم این بود که در واقع هیچکدوم اطلاعی از چگونگی رشته نداشتیم با این حال باز هم به خاطر گرایشمون شانس اوردیم( واقعا تمام مشکل من در این چند سال به خاطر درسهایی بود که از اوی یکی گرایش باید میگذروندیم) و اگر اون یکی گرایش را داشتیم من یکی همون سال دوم انصراف میدادم! مشکل اصلی در ارتباط با اجتماع پیش میاد ..." شما هنوز دانشگاه میروی!؟" بعضی از دوستان میدونند من سال چندم هستم تازه من یه ترمم حذف شد. با این حال هنوز در بعضی کلاسها با سال بالایی هامون مواجه میشم! گاهی واقعا خسته میشم.

اگر هنوز دانشجو نشدید قبل انتخاب رشته در مورد رشته ها تحقیق کنید فکر نکنید حالا قبول میشم بعدش خدا بزرگه...باور نکنید که دانشگاه یه قیف وارونه است که فقط کافیه واردش بشید!

یه موضوع خنده دار : سه شنبه هفته قبل هم خیلی اساسی نزدیک بود با یه 206 البالویی! تصادف کنم موقع رد شدن از بلوار نزدیک خونمون که رو به روی داشگاه هم هست...تقصیر من نبود این بلوار چراغ راهنما یا پل نداره...در واقع راننده هم خیلی تند میرفت احتمالا کلاسش دیر شده بود میرفت طرف دانشگاه ازاد( تقریبا کنار دانشگاه ماست). قطعا کلی بدوبیراه نثارم کرد. خنده دار اینه که خودمون رعایت قوانین نمیکنیم توی بلواری که مجازش 60 تاست 120 تا سرعت داریم بعد به دیگران خرده میگیریم . تازه وقتی یکی رو میبینیم که رعایت قانون میکنه و سرعت نمیره به ترسو بودن محکومش میکنیم. همه ما دوست داریم با سرعت رانندگی کنیم ولی اگه همه سعی میکردیم فقط به میل دلمون عمل نکنیم اینهمه تصادف رخ نمیداد.

 جناب مردم آزار : من مردم ازار زیاد میشناسم ...شما کدومشونی!؟

قاصدک عزیز شعری رو در کامت ها برام نوشته بود که گفتم اینجا بیارم که اونهایی که نخوندن هم استفاده کنند 

انگار مدتی است که احساس می‌کنم
خاکستری‌تر از دو سه سال گذشته‌ام
احساس می‌کنم که کمی دیر است
دیگر نمی‌توانم
هر وقت خواستم
در بیست سالگی متولد شوم
انگار
فرصت برای حادثه
از دست رفته است
از ما گذشته است که کاری کنیم
کاری که دیگران نتوانند
فرصت برای حرف زیاد است
اما
اما اگر گریسته باشی…
آه…
مردن چقدر حوصله می‌خواهد
بی‌آنکه در سراسر عمرت
یک روز، یک نفس
بی‌حس مرگ زیسته باشی!
انگار این سال‌ها که می‌گذرد
چندان که لازم است
دیوانه نیستم
احساس می‌کنم که پس از مرگ
عاقبت
یک روز
دیوانه می‌شوم!
شاید برای حادثه باید
گاهی کمی عجیب‌تر از این
باشم
با این همه تفاوت
احساس می‌کنم که کمی بی‌تفاوتی
بد نیست
حس می‌کنم که انگار
نامم کمی کج است
و نام خانوادگی‌ام، نیز
از این هوای سربی
خسته است
امضای تازه من
دیگر
امضای روزهای دبستان نیست
ای کاش
آن نام را دوباره
پیدا کنم
ای کاش
آن کوچه را دوباره ببینم
آنجا که ناگهان
یک روز نام کوچکم از دستم
افتاد
و لابه‌لای خاطره‌ها گم شد
آنجا که
یک کودک غریبه
با چشم‌های کودکی من نشسته است
از دور
لبخند او چقدر شبیه من است!
آه ای شباهت دور!
ای چشم‌های مغرور!
این روزها که جرأت دیوانگی کم است
بگذار باز هم به تو برگردم!
بگذار دست کم
گاهی تو را به خواب ببینم!
بگذار در خیال تو باشم
بگذار…
بگذریم!
این روزها
خیلی برای گریه دلم تنگ است!

« قیصر امین‌پور »

شعر سپند

 

تا کی میشه جلوی همه کسانی که دوستشون داری بایستی...تا کی میتونی مقاومت کنی! اصلا مگه خودت همیشه نمیگفتی وقتی همه، یه چیز رو میگن پس حتما درسته...یه بار مجبور شدی با شدت با همه مخالفت کنی تازه اون موقع همه فهمیدن که چقدر یکدنده ای...با وجود اینکه چند سال گذشته هنوز هم گاهی به خاطر اون موضوع کنایه میشنوی در صورتیکه هنوز هم مطمئنی که اون موقع کار درستی انجام دادی و یه ذره هم پشیمون نیستی...ولی اون موقع حداقل یه دلیلی برای خودت داشتی، برای مخالفت کردن انگیزه داشتی اما حالا چی ! برای خودت چه بهونه ای میخوای بیاری!؟

چقدر حس خوبی داره دیدن دوستان قدیم بعد از چند سال. من با خیلی از دوستای قدیمیم در ارتباطم از دبستان تا دبیرستان ...دانشگاه که دیگه قدیمی محسوب نمیشه! من و مرضیه و سمانه سال سوم راهنمایی خیلی با هم دوست بودیم به ندرت دعوامون میشد. ولی بالاخره گذشت زمان باعث شده که با اینکه خونه هامون اینقدر به هم نزدیکه که پیاده هم میشه رفت ولی دیر به دیر از حال هم باخبر میشیم.مرضیه الان 2 ساله که ازدواج کرده سمانه هم تازه درسش تموم شده...پنجشنبه بالاخره تونستم برنامه جور کنم که همدیگه رو ببینیم یعنی من و سمانه رفتیم دیدن مرضی. از اونجایی که امکان نداره تاریخ تولد دوستام رو فراموش کنم هفته قبل که تولد سمانه بود بهش زنگ زدم و برنامه گذاشتیم. مرضی رو البته تازه دیده بودم ولی سمانه رو چند سالی میشد که ندیده بودم مثل اون موقع ها حرف زدیم چرت وپرت گفتیم عکس گرفتیم... خیلی روز خوبی بود

جمعه هم همه باغ خاله ام جمع بودیم 3 ساعت پیاده روی کردم (الان اینقدر پاهام درد میکنه!) کلی هم زرشک وحشی چیدم تازه کلی هم دستم ها م رو زخمی کردم!(نمیدونم چرا امسال اینقدر دیر زرشک ها رسیدن) الان هم دارم زرشک میخورم .

سحر جونم این شعر رو یادته؟ چه روز تلخی بود ولی گاهی خاطرات تلخ گذشته برای حالا شیرین و دوست داشتنی هستن . ولی چی میشه که خاطرات شیرین گذشته گاهی تلخ میشن!

کردی آهنگ سفر، اما پشیمان می شوی

چون به یاد آری پریشانم، پریشان می شوی

گر به خاطر آوری این اشک جانسوز مرا

انچه من هستم کنون در عاشقی،آن می شوی

سر به زانو گریه هایم را اگر بینی به خواب

چون سپند از بهر دیدارم شتابان می شوی

عزم هجران کرده ای شاید فراموشم کنی

منکه می دارن تو هم چون شمع گریان می شوی

گر خزان عمر ما را بنگری با رفتنت

همچو ابر نوبهاران اشکریزان می شوی

بشکند پیمانه صبرم ولی در چشم خلق

چون دگر خوبان تو هم بشکسته پیمان می شوی

بینم آن روزی که چون پروانه بهر سوختن

پای تا سر آتش و سر تا به پا جان می شوی

مرغ باغ عشقی و دور از تو جان خواهم سپرد

آن زمان بی همزبان در این گلستان میشوی