دخترک خیالاتی

روزی روزگاری دخترک کوچولوی خیالاتی در این دنیای بزرگ زندگی میکرد

 

هنوز 4 سالش نشده بود که دایی که خیلی دوست داشت از دست داد اون زمان هنوز از مرگ چیزی نمیدونست

تنها در رویاهایش فکر میکرد وقتی بزرگ شد حتما یه نردبان خیلی بلند می سازه و میره آسمون و داییش رو از خدا پس میگیره!

 

یه کم بزرگتر شد که دوست خیالی پیدا کرد دوستش یه روز از پشت بوم امده بود تا پیشش باشه بزرگتر ها مدتی با این دوستش کنار امدند و تحمل میکردند که دخترک همه جا دوستش رو همراهش میبرد حتی در تاکسی براش جا نگه میداشت اما یه روز دیگه مامانش به دخترک گفت که دوستش رو نمیشه برد مسافرت و باید خونه بمونه دخترک رفت مسافرت و دوستش رو فراموش کرد! شاید دوستش فرشته بود و ادم بزرگ ها وجود فرشته ها رو باور ندارند.

 

دبستان که بود شب های تابستان پشت بام میخوابیدند و دخترک که باید شب ها زود میخوابید هر شب خیلی زودتر تنها میرفت پشت بام و چون تنها بود کم کم با ستاره ها صحبت کرد ستاره ها براش چشمک میزدند و بهش گوش میکردند و اون عاشق اون ستاره پر نور بود "ناهید" کم کم شروع کرد به داستان ساختن. اول داستان دخترکی که با ناهید حرف میزد و ناهید بهش کمک میکرد بعد داستان دخترکی که با آدم فضایی ها آشنا شد و همین طور شبهای تابستان قبل اینکه خواب بره برای خودش داستان میساخت.

 

راهنمایی بود که خونشون رو عوض کردند یه باغچه کوچیک پر از گل داشتند و بهار پر از گلهای بنفشه بود و دخترک اینبار با بنفشه ها حرف میزد. دیگه دوست داشت داستان بنویسه فکر میکرد وقتی بزرگ شد حتما نویسنده میشه, فکر میکرد نویسنده ها هم کتاب زیاد میخوانند و هم قوه تخیل قوی دارند پس او چیزی از نویسنده ها کم نداره!  اولین چیزی که نوشت اسمش رو گذاشت "سه تخم گل " داستان نبود خیالات دوران کودکیش بود اما اون زمان همین طور خیالاتش رو نوشت چند تا داستان دیگه که هیچ وقت به کسی نشونش نداد چون حتی به نظر خودش هم به درد نمی خورد!

 

اوایل دبیرستان که هنوز درسها سنگین نشده بود هنوز رویای نوشتن داشت و حتی یک داستان بلند نوشت به نام "خواهرم مینا "  در کلاسهای داستان نویسی شهرشون شرکت  می کرد و حتی جرات کرد داستانش رو اونجا بخونه اما اون اخرین داستانی بود که نوشت درسهای سنگین و تب کنکور باعث شد داستان نوشتن رو فراموش کنه ....

الان سالها گذشته و این روزا دخترک خیالاتی دوباره آرزوی دوران کودکیش رو به یاد آورده اما دیگه واقعیات زندگی کمتر بهش بهش اجازه میدن خیالاتی بشه .دیگه حتی در خیالش هم نمیتونه داستان بنویسه!

هنوز که هنوزه فکر میکنه نویسنده ها به غیر از کتاب خواندن و ذهن خلاق دیگه چی دارند که او نداشته!؟ 

 

پاورقی بی ربط: دعا کنید تلفن مجمع مسکونی ما زودتر وصل بشه تا از این بی اینترنتی رحت بشم.

حداقل دعا کنید اینترنت خانه پدر اینقدر بازی در نیاره بتونم 4 تا وبلاگ بخونم دلتنگیم کمتر بشه!!

عجب صبری داری خدایا!

خدایا وجدانی انصاف بده جوننهای حالا به چه امیدی انسان بمانند!؟

گرچه شخصا همیشه فکر میکنم اعتقادات مذهبی که تا قبل از 18,19 سالگی داشتم اکتسابی بوده تا اعتقادی و الان واقعا اعتقاد دارم

اما همیشه چه اون وقتا چه حالا فکر میکنم جوونها حالا هم به معجزه احتیاج دارند به پیامبر احتیاج دارند برای انکه تنها انسان بمانند!

وقتی میبینند آدمهایی که مال مردم میخورند دزدی میکنند و البته دم از مسلمانی میزنند روز به روز گردنشان کلف تر می شود و مالشان بیشتر ...

وقتی میبینند آدمهایی که حق ناحق میکنند و به مردم ظلم میکنند روز به روز قدرتشان بیشتر می شود و ظلمشان بیشتر...


به امید آخرتی باشند که بهشان وعده داده شده!؟

حالا به امید اخرت هم باشند شکم گرسنه و بدون سقف هم میشه به امید آخرت نشست؟

به شکم گرسنه خودشون توجه نکنند شکم گرسنه بچه شون دیگه آخرت میشناسه؟!


خدایا عدالتت را شکر اما خودت خوب میدونی جوونهای حالا صبرشون خیلی کمه


پاورقی بار بط: خدایا شکرت

پاورقی بی ربط: خوب دیگر گرفتاری و بی اینترنتی است دیگر دیر شدن پست جدید

پاورقی پست قبل:واقعا بعضی از کامنتهای پست قبل حالگیری بود!!


پاورقی بعدا: با مراجعه به تعداد بازدید کنندگان از تعداد بازدید کنندگان روز16 آذر شوکه شدم به تمام معنا!! به خاطر این پست!!!!


کتاب بخونید تو رو خدا!

تو رو خدا کتاب بخونید!

چرا؟ چون در بین جوونها کمتر میبینم کسی کتاب بخونه!

خیلی خیلی هنر کنند از کتابهای پاورقی فراتر نمی روند.

یادمه ترم اخر دوره کارشناسی با ترم دومی های آمار درس اختیاری گرفته بودم

کلاس شلوغ در حدود 40 نفر

استاد درس که خیلی هم خوش صحبت بود یادم نیست در مورد چی صحبت میکرد که پرسید چند نفر از شما کتاب " قلعه حیوانات " رو خواندید؟

باورتون نمیشه اما به جز من هیچ کس دیگه کتاب رو نخوانده بود و حتی اسمش رو هم نشنیده بود!

چند تایی فقط اون زمان اسم کتاب رو یادداشت کردند که بخونند!

چرا؟ چرا فکر میکنید کتاب خواندن وقت تلف کردنه؟

فقط نگویید وقت ندارید و نگویید قیمت کتاب گران است! چون خنده داره

چند وقت پیش به دوست  عزیزی یه کتاب روانشناسی کودک معرفی کردم

با خنده بهم جواب داد : والا همه میگن خود آدم باید تجربه کنه از کتاب چیزی نمیشه یاد گرفت!!

متاسفانه نمیشد اما دلم میخواست بهش بگم درسته که تجربه مهمه اما این کتابها هم از روی تجربه و تحقیق نوشته شده ! باور کنید کتابهای روانشناسی کودک خیلی در تربیت بچه ها تاثیر داره.

تا حالا شده در جمع های دوستانه از کتابهایی که خواندید صحبت کنید؟

میدونم از هفته کتاب گذشته اما خوب شما که میدونید فعلا اینترنت ندارم!

اینجا حق مطلب رو خوب در مورد کتاب خواندن نوشته

باور کنید از کتاب خواندن خیلی چیزا یاد میگیرید

 نصف مشکلات جوونهای امروز کتاب نخواندن و مطالعه نداشتنه!

"قلعه حیوانات" رو اگه نخوندید بخونید حتما!

 

پاورقی: شخصیت کتی در کارتون زنان کوچک یادتونه راهنمایی بودم که میداد و بچه ها به من میگفتند کتی! دقیقا کاری که کتی انجام داده بود بعد مدتها انجام دادم او بعدش سرما خورد دعا کنید من سرما نخورم!!(اگه حدس زدید چیه؟)

 

پاورقی: اما در مورد دوستانی که خوب واسه آدم شایعه درست میکنند من قرار نیست هیچی رو تایید کنم!

 

پاورقی: اگه نتونستم به دوستان سر بزنم ببخشید فعلا درکم کنید تو رو خدا!