تهران نامه

تهران :سایت دانشگاه

توفیق اجباری جهارشنبه گذشته بدون برنامه آمدم تهران.

کلا همه نوع توفیق! در زندگی من و بقیه هم کلاسیام نقش مهمی دارند! (ایهام داشت)

۱:

- از خیابان یا کوچه های پر رفت آمد رد میشی وسط کوچه تازه یادت می افته باید حواست به رد شدن ماشین هم باشه!

- سه طبقه مجتمع تجاری گلدیس رو به قصد خرید هدیه تولد گز میکنی اما هیچی نمیبینی! در واقع اصلا حواست به مغازه ها نیست که ببینی!

- بعد به جای خریدن هدیه یا رفتن خونه سر از پارک در میاری

-پگاه کوچک برات کتاب قصه میخونه اما حتی یک کلمه اش رو هم نمیشنوی

...

توضیح بیشتر لازم نیست همین ۴ مورد بالا نشون میده وضعت خطرناکه!

۲: بعد از ۵ ماه رفت و آمد به تهران تازه تونستم بروم پیش فرخنده (تولدش بود)

۳: پنج شنبه و جمعه من و فریبا کلی به این جوونهایی که تند و تند کادو می خریدند می خندیدیم! شما صحنه هایی که ما دیدیم رو ندیدید! ایرانی باشید

۴- بعد از مدتها کلی زیر بارون راه رفتم و حسابی هم خیس شدم! (با همراهی دختر عمه هام)

۵- یکشنبه که رفته بودم دانشگاه حالم خیلی بد بود اما تلفن مریم کلی آرومم کرد.

۶- هوای تهران از همیشه تمیز تر بود کوه ها رو میشد دید! مخصوصا از دانشگاه تهران خیلی خوب معلوم بود و خیلی قشنگ بود

۷- نگاه کردن به آکواریم همیشه بهم آرامش میده

۸- اینکه در ترم جدید به جای ۲ روز مجبورم ۳ روز تهران بمونم اصلا جالب نیست

۹- نزدیک به ۲ ساعته من یه کامپیوتر رو اشغال کردم بدون کار علمی! مسئول سایت تا حالا همه رو از جاشون بلند کرده ولی نمیدونم چرا کاری به کار من نداره(از کار غیر علمی خودم شرمنده ام!!!!)

شعور

تحصیلات برای هیچ کس شعور نمیاره

این" فکر کردنه" که برای آدم شعور میاره

تحصیلات و شعور هیچ ربطی به هم ندارند

تحصیلات بالاتر برای بعضی ها فقط یه احترام کاذب میاره

یا مردم طرف رو نمیشناسند و به مدرکش احترام میگذارند یا اینکه میشناسند و باز هم به اجبار به مدرکش احترام میگذارند (اما احترام ظاهری)

بعضی ها آنقدر غرق در غرور و خودبینی خودشونند که اصلا فکر نمیکنند!

با ربط:

1:این حرف جدیدی نیست اما هر سال بیشتر بهم ثابت میشه!

2: بهتره آدم، شعور و انسانیت و معرفت داشته باشه تا تحصیلات!

 

بی ربط:

3: خدا جون ! چند تا مشکل فکری با هم ؟ هنگ کردم!

4: با اینهمه شباهت، آدم به خودش هم شک میکنه!

نمیدونم!!!

من الان به شدت دلم یه شاخه گل یخ میخواد دلم برای عطر گل یخ تنگ شده.

من نمیدونم چطور میتونم در بحرانی ترین شرایط خودم رو خونسرد و آرام نشون بدم! اما میتونم

من نمیدونم چرا حتی کتاب "طنز آوران امروز ایران" هم دیگه نمیتونم بخونم!

من نمیدونم چرا اینقدر زود بعضی چیزا رو فراموش میکنم!

من نمیدونم چرا با اینکه میدونم باید از بعضی چیزا فاصله بگیرم اما فراموش میکنم!

من نمیدونم چرا با اینکه میدونم ساده گرفتن مسائل ساده هم خطرناکه، مسائل سخت رو هم ساده میگیرم!

من نمیدونم چرا به درد 3 سال پیش دچار شدم که دیگه نمیخواستم وبلاگم رو بنویسم(منظور وبلاگ قبلیمه)(اما میدونم که این کارو نمیکنم!)

من نمیدونم چرا هیچ چیز سر ذوقم نمیاره؟

 

من شدیدا احساس نادانی میکنم!

پاورقی: جدی نگیرید! پیش میاد!