از شیراز برگشتیم اما آنقدر کوتاه بود که بهم نچسبید! اصلا حالا فکر میکنم شاید هنوز نرفته باشیم! حتی نتونستم دوست جون هام رو ببینم(این یکی از همه بیشتر حالگیری بود)
تازه آنقدر می خواستم برم حافظیه...نرفتیم ! به بابام گفتم میخوام برم حافظیه میدونید چی گفتند! گفتند : برای چی میخوای بری! حافظیه امسال که با پارسال فرقی نداره!!
ولی با همه اینها چون شیراز رو دوست دارم خوش گذشت.
چون ایندفعه شیراز موضوعی پیش نیومد که بخوام تعریف کنم خاطره ای رو تعریف میکنم از نوروز 82 که با خانواده خاله ام و پسر خاله ام رفته بودیم شیراز...یادش به خیر با وجود اینکه هرجا که میرفتیم خیلی خیلی شلوغ بود ولی خیلی خوش گذشت
فکر میکنم رفته بودیم ارگ کریمخانی بارون گاهی نم نم میبارید گاهی قطع میشد جلوی ساختمانهاش حوض های بزرگی بود که ماهی و قورباغه داشت...از اونجایی که من از بچگی خیلی قورباغه گرفتن رو دوست دارم به بهانه دو تا دخترهای پسرخاله ام خیلی سریع یکی از قوباغه ها رو که کنار حوض بود گرفتم(البته توجه داشته باشید که طوری میگیرم که خیلی اذیت نشه) به هر صورت همین که به پردیس و پگاه نشون دادم، پردیس داد کشید: " بابا ! خاله خاطره قورباغه گرفته" صداش پیچید و در عرض چند ثانیه دور من پر از بچه هایی شد که میخواستند قورباغه ببینند! یه چند نفری پدر مادر که به بهانه بچه شون امده بودن هم اضافه شد...بالاخره کلی خجالت کشیدم.آخه یکی بگه به سن خودت توجه کن بعد در یک مکان عمومی به فکر جک جونور گرفتن باش.
دیروز عروسی نعیمه جونم بود (البته من پارسال عقدش هم بودم) همه دوستام امده بودند خیلی خوش گذشت ...بعد دیگه این روزها سرگرم کار کردن با Audacity بودم که ببینم آخرش میتونم با کتابخانه گویا همکاری کنم یا نه! فعلا که هر دفعه یه مشکلی وجود داره.
و اینکه باز هم مثل هر سال توفیق اجباری شنبه میریم شیراز ! باز خوبه من شیراز رو خیلی دوست دارم وگرنه شهری که تقریبا همه جاش رو دیدم و فامیلی هم نداریم دیگه تکرای میشه...نمیدونم چطوریه که این شاه چراغ یا شایدم حافظیه اینقدر منو می طلبند! البته حداکثر سه روز بیشتر نیستیم. به هر صورت که من شیراز رو خیلی دوست دارم.
دیگه حوصله ندارم بنویسم...یه قستمی دیگر از جملات " ورونیکا تصمیم می گیرید بمیرد" رو که قبلا تایپ کردم رو هم میفرستم
" هرچه مردم امکان شادی بیشتری داشته باشند غمگین تر هستند."
" واقعیت چیزی است که اکثریت به آن اعتقاد دارند لزوما بهترین یا منطقی ترین نیست اما چیزی است که نزد نیازهای کل جامعه پذیرفته شده است."
" اگر یه روز بتوانم از اینجا خارج شوم به خودم اجازه میدهم دیوانه باشم چون همه دیوانه هستند البته دیوانه ترین افراد کسانی هستند که نمی دانند دیوانه هستند اما مدام چیزی را که دیگران میگویند تکرار میکنند."
" – تو هیچ چیز یاد نگرفتی حتی حتی با نزدیک شدن به مرگ. دست بردار از این فکر که تمام مدت مزاحی که شخص کنارت زا اذیت میکنی اگر مردم از تو خوششان نیاید میتوانند اعتراض کنند و اگر شهامت اعتراض کردن ندارند، مشکل خودشان است."
" وقار چیست؟ اینکه بخواهی همه فکر کنند تو خوب ، خوش رفتار ، سرشار از عشق نسبت به مردمت هستی"
" دو انتخاب دارید: ذهن خود را در اختیار بگیرید و یا بگذارید ذهنتان شما را در اختیار بگیرد"
"_ خطر متفاوت بودن را بپذیرید اما بیاموزید که بدون جلب توجه چنین کنید. بگذارید «من» حقیقی، خود را اشکار نماید ...
_ من حقیقی چیست؟
_ همانی که هستی ، نه آنی که دیگران از تو ساخته اند."
اول از همه از لطف همتون ممنونم و خوشحالم از اینکه اینهمه دوست خوب دارم
با توجه به نظر اکثریت یه وبلاگ در بلاگ فا ساختم ولی چون بلاگ اسکای رو خیلی دوست دارم وبلاگ اصلیم هنوز همین جاست فقط اگر یه موقع اینجا مشکل داشت کافیه در آدرس وبلاگ به جای fa skyقرار بدید. فعلا هم چون نتونستم تصمیم بگیرم چطور قالبی میخوام همین قالب رو تبدیل میکنم.
اگر در سایتهای محبوب نگاه کنید وبلاگ کتابخانه گویا رو میبینید کار جالبیه . شاید منم باهاشون همکاری کنم.
بعد اینکه انگار بعضی از همکلاسی هام هم وبلاگ منو میخوانند! ورودشون رو خیر مقدم میگم
بعد از جملات " در کنار رودخانه پیدرا نشستم و گریستم" نوبت به دومین سه گانه پائولو کوئلیو می رسه : " ورونیکا تصمیم می گیرد بمیرد" داستان ورونیکا که بعد از خودکشی ناموفق به روانخانه منتقل میشه و در اونجا بهش گفته میشه که قلبش مشکل پیدا کرده و مدت کوتاهی بیشتر زنده نیست. باز هم چون جملاتش زیاده در چند قسمت مینویسم
" عملکرد خودش در زندگی: همواره در جستجوی در دسترس ترین چیز بودن..."
" زندگی همواره انتظاری برای فرا رسیدن لحظه صحیح عمل است."
" نه خوشحال است و نه ناراحت و برای همین دیگر نمیتواند ادامه دهد"
" بسیاری از مردم در مورد فجایع زندگی دیگران چنان صحبت میکنندکه گویی مایلند به آنها کمک کنند اما حقیقت این است که از رنج دیگران لذت می برند چون باعث میشود باور کنند خوشبخت هستند و زندگی نسبت به انها سخاوتمند بوده."
" هر کسی در دنیای خودش زندگی میکند دیوانه است."
" آدم باید خونسرد و دست نیافتنی باقی بماند"
" عشق حقیقی همراه با زمان دگرگون میشود ، رشد میکند و روشهای نوینی برای ابراز خود میابد."
" اگر حق انتخاب داشتم ، اگر میفهمیدم علت اینکه روزهای من شبیه همند این است که خودم آنها را اینطور می خواستم شاید... هیچ شایدی وجود ندارد چون حق انتخابی وجود ندارد."
" دیوانگی، ناتوانی در برقرار کردن ارتباط با عقاید است."
" _وقتی قرص ها را خوردم می خواستم کسی را بکشم که از او متنفر بودم نمی دانستم ورونیکاهای دیگری در درونم زنده هستند که می توانستم دوستشان بدارم
_چی باعث می شود آدم ار خودش متنفر باشد؟
_ شاید ترسو بودن یا ترس همیشگی از اشتباه عمل کردن از انجام ندادن کاری که دیگران انتظار دارند."
" ورونیکا از همه چیز متنفر بود اما بیشتر از شیوه ای که زندگی کرده بود نفرت داشت : از اینکه هرگز به خودش زحمت کشف هزاران ورونیکای دیگری را نداده بود که در درونش زندگی میکردند. ورونیکاهای که جالب ، دیوانه، کنجکاو، شجاع و گستاخ بودند."
" عشق مادرش : آن عشق که در ازای خود چیزی نخواسته بود ..."
و جمله اخر بهانه ای هست برای اینکه بگم
روز مادر مبارک
شاد باشید همیشه