از همه جا

خیلی وقته نبودم  

کامپیوتر خانه پدری مشکل داره و حتی با نصب دوباره مشکلش رفع نشد که بتونم وصل اینترنت باشم! حالا هم از لپ تاب پدری استفاده میکنم . 

این برای عذر خواهی که وقت ندارم به وبلاگ هاتون سر بزنم 

 اول:بعد از مدتها مینای عزیز من را به بازی وبلاگی دعوت کرده باید پته خودم رو رو آب بریزم! 

ممنونم مینا جان 

راستش یه مشکل هست قبلا چندین بار مشابه این پست داشتم و چیز جدیدی برای خواننده های قدیمیم ندارم که بگم. 

در تولد ۳ سال قبلم به بهانه افتخارات نویسی ۲ پست طولانی داشتم(۱۲ )که احتمالا از حوصله خواننده خارجه 

در یلدا بازی همون سال هم ۵ مورد دیگه بهش اضافه کردم 

الان فقط یک مورد هست که قرار نبود حالا حالاها عنوانش کنم که به خاطر مینای عزیز چاره ای نیست   

 

به امید خدا اوایل تابستان ۸۹ نوزادی متولد می شود که من مامانش هستم!(بله حدسان درست بود)  

 

وجدانی چیز دیگه ای که خواننده های وبلاگم ندونند وجود نداره! 

 

دوم :از عاشورای امسال هیچ نمیگویم تنها دلم آتش گرفت(همانند همه شما) خدایا میدانیم که هستی کی میخواهی بودنت را به آنهایی که باطنا (و نه ظاهرا!) باورت ندارند بقبولانی! 

 

سوم: نمیدونم سریال بانو رو دیدید یا نه!سریال در محله پدر بزرگم پر شده:میدان وقت ساعت 

جایی تمام محرم های بچگیم اونجا گذشته و پای نخل قدیمی وسط میدان! 

 

چهارم:دلم اینترنت میخواد و وبلاگ خواندن آنقدر که خسته بشم! کیست که مرا یاری کند؟! مخابرات که یاری نمیکند!

دخترک خیالاتی

روزی روزگاری دخترک کوچولوی خیالاتی در این دنیای بزرگ زندگی میکرد

 

هنوز 4 سالش نشده بود که دایی که خیلی دوست داشت از دست داد اون زمان هنوز از مرگ چیزی نمیدونست

تنها در رویاهایش فکر میکرد وقتی بزرگ شد حتما یه نردبان خیلی بلند می سازه و میره آسمون و داییش رو از خدا پس میگیره!

 

یه کم بزرگتر شد که دوست خیالی پیدا کرد دوستش یه روز از پشت بوم امده بود تا پیشش باشه بزرگتر ها مدتی با این دوستش کنار امدند و تحمل میکردند که دخترک همه جا دوستش رو همراهش میبرد حتی در تاکسی براش جا نگه میداشت اما یه روز دیگه مامانش به دخترک گفت که دوستش رو نمیشه برد مسافرت و باید خونه بمونه دخترک رفت مسافرت و دوستش رو فراموش کرد! شاید دوستش فرشته بود و ادم بزرگ ها وجود فرشته ها رو باور ندارند.

 

دبستان که بود شب های تابستان پشت بام میخوابیدند و دخترک که باید شب ها زود میخوابید هر شب خیلی زودتر تنها میرفت پشت بام و چون تنها بود کم کم با ستاره ها صحبت کرد ستاره ها براش چشمک میزدند و بهش گوش میکردند و اون عاشق اون ستاره پر نور بود "ناهید" کم کم شروع کرد به داستان ساختن. اول داستان دخترکی که با ناهید حرف میزد و ناهید بهش کمک میکرد بعد داستان دخترکی که با آدم فضایی ها آشنا شد و همین طور شبهای تابستان قبل اینکه خواب بره برای خودش داستان میساخت.

 

راهنمایی بود که خونشون رو عوض کردند یه باغچه کوچیک پر از گل داشتند و بهار پر از گلهای بنفشه بود و دخترک اینبار با بنفشه ها حرف میزد. دیگه دوست داشت داستان بنویسه فکر میکرد وقتی بزرگ شد حتما نویسنده میشه, فکر میکرد نویسنده ها هم کتاب زیاد میخوانند و هم قوه تخیل قوی دارند پس او چیزی از نویسنده ها کم نداره!  اولین چیزی که نوشت اسمش رو گذاشت "سه تخم گل " داستان نبود خیالات دوران کودکیش بود اما اون زمان همین طور خیالاتش رو نوشت چند تا داستان دیگه که هیچ وقت به کسی نشونش نداد چون حتی به نظر خودش هم به درد نمی خورد!

 

اوایل دبیرستان که هنوز درسها سنگین نشده بود هنوز رویای نوشتن داشت و حتی یک داستان بلند نوشت به نام "خواهرم مینا "  در کلاسهای داستان نویسی شهرشون شرکت  می کرد و حتی جرات کرد داستانش رو اونجا بخونه اما اون اخرین داستانی بود که نوشت درسهای سنگین و تب کنکور باعث شد داستان نوشتن رو فراموش کنه ....

الان سالها گذشته و این روزا دخترک خیالاتی دوباره آرزوی دوران کودکیش رو به یاد آورده اما دیگه واقعیات زندگی کمتر بهش بهش اجازه میدن خیالاتی بشه .دیگه حتی در خیالش هم نمیتونه داستان بنویسه!

هنوز که هنوزه فکر میکنه نویسنده ها به غیر از کتاب خواندن و ذهن خلاق دیگه چی دارند که او نداشته!؟ 

 

پاورقی بی ربط: دعا کنید تلفن مجمع مسکونی ما زودتر وصل بشه تا از این بی اینترنتی رحت بشم.

حداقل دعا کنید اینترنت خانه پدر اینقدر بازی در نیاره بتونم 4 تا وبلاگ بخونم دلتنگیم کمتر بشه!!

عجب صبری داری خدایا!

خدایا وجدانی انصاف بده جوننهای حالا به چه امیدی انسان بمانند!؟

گرچه شخصا همیشه فکر میکنم اعتقادات مذهبی که تا قبل از 18,19 سالگی داشتم اکتسابی بوده تا اعتقادی و الان واقعا اعتقاد دارم

اما همیشه چه اون وقتا چه حالا فکر میکنم جوونها حالا هم به معجزه احتیاج دارند به پیامبر احتیاج دارند برای انکه تنها انسان بمانند!

وقتی میبینند آدمهایی که مال مردم میخورند دزدی میکنند و البته دم از مسلمانی میزنند روز به روز گردنشان کلف تر می شود و مالشان بیشتر ...

وقتی میبینند آدمهایی که حق ناحق میکنند و به مردم ظلم میکنند روز به روز قدرتشان بیشتر می شود و ظلمشان بیشتر...


به امید آخرتی باشند که بهشان وعده داده شده!؟

حالا به امید اخرت هم باشند شکم گرسنه و بدون سقف هم میشه به امید آخرت نشست؟

به شکم گرسنه خودشون توجه نکنند شکم گرسنه بچه شون دیگه آخرت میشناسه؟!


خدایا عدالتت را شکر اما خودت خوب میدونی جوونهای حالا صبرشون خیلی کمه


پاورقی بار بط: خدایا شکرت

پاورقی بی ربط: خوب دیگر گرفتاری و بی اینترنتی است دیگر دیر شدن پست جدید

پاورقی پست قبل:واقعا بعضی از کامنتهای پست قبل حالگیری بود!!


پاورقی بعدا: با مراجعه به تعداد بازدید کنندگان از تعداد بازدید کنندگان روز16 آذر شوکه شدم به تمام معنا!! به خاطر این پست!!!!