مبارکه!

آرش کوچولوی من ساعت 4.25 بامداد سه شنبه 8 تیر ماه 1389 به دنیا آمد. ( بچم مثل خودم سحر خیزه) 

 

اسم آرش رو من دوست داشتم و رضا هم موافقت کرد.( خیلی تحمیلی نبود!)

 

فعلا که مطلقا شباهتی به خودم ندارد و برعکس شباهتهایش به رضا معلوم است!! ( شک میکنم من مامانشم!) 

 

به خاطر رسما مادر شدن در پوست خودم نمیگنجم( بی جنبه! انگار فقط من مادر شدم در دنیا!) 

 

گرچه شبیه من نیست ولی خدایی بچم خوشگله! (باور کنید حکایت اون سوسکه نیست!)

  

در حال حاضر مادر و بچه هر دو سالمند (شکر خدا) 

   

به غیر از مشکلات معمولی که همه مامانا و نوزادا دارند مشکل دیگه ای نداریم ( جک گفتم؟) 

       

انتظار ندارید که به وبلاگ ها سر بزنم؟   

 

دعا های خیر شما را پذیرا هستیم

یک روز شاد کنار مردمم!

21خرداد 88 ساعت 10 شب

بالاخره به اصرار رضا قبول کردم بعد از چند روز که اطراف خونه پدری شلوغ بود پیاده برویم ببینیم چه خبره!

میدان و خیابان نزدیک خانه پدری کنار دو دانشگاه مهم یزد است دانشگاه یزد و دانشگاه آزاد یزد و کلا از 15 سال قبل که اینجا بودیم شاهد وقایع خیلی زیادی بوده چه سیاسی و چه دانشگاهی.

وقتی رسیدیم سرکوچه کنار بلوار با صحنه ای مواجه شدم که به عمرم ندیده بودم

بی اختیار یه کم بلند گفتم: انقلاب شده؟!

یه آقای مسنی که نزدیک ما ایستاده بود خندید

با تعجب گفتم: ما که ندیدیم ولی زمان انقلاب هم این شکلی شده بود؟!

با سر حرفم رو تایید کرد.

اون شب تا آخر شب بین مردم بودیم و شاهد شادی مردم! یکی از بهترین شبهایی بود که کنار مردم شهرم تجربه کردم

که فکر نمیکنم لازم باشه توضیح بدهم چی شد در خیلی از شهرها شاهدش بودید

شب ۲۲ خرداد تقریبا با خیال راحت خوابیدیم بدون اینکه تا نصف شب جلو تلویزیون بیدار بمانیم! گرچه بعضی امار در سایت ها شک برانگیز بود ولی مگه میشد جمعیتی که شاهدش بودیم رو تکذیب کرد؟

اون شب خیلی تاسف خوردم که چرا شبهای قبلش در شور مردم شرکت نکردم اما درست شب بعدش پشیمون شدم که چرا رفتم و دیدم.شاید اگر در بین مردم نرفته بودم هفته بعد اینقدر حالم بد نمیشد!

حالا نمیخوام اون شب رو فراموش کنم چون بعدش دیگه مردمم رو شاد ندیدم! بعدش مدام خبرهای بد بود که میرسید!

و تمام نمیشود نمیدانم چرا!

 

حالا سالگرد انقلاب ۳۱ سال قبل است 

زمان دبستانم این روزا رو دوست داشتیم چون کل بهمن سرگرم سرود و جشن و تزئین کلاسمان بودیم کلی بهمان خوش میگذشت که تقریبا هر روز به خاطر زمان صف صبحگاهی طولانی دیرتر کلاس شروع میشد...چه کار داشتیم چی شده! اصلا واقعا چی درک میکردیم!؟ 

اما واقعا این بود چیزی که مردم 31 سال قبل به خاطرش انقلاب کردند و خیلی شهید شدند؟ 

یا این چیزی بود که خیلی از جوونها به خاطرش به جنگ رفتند و شهید شدند؟ 

میدونید واقعیت اینه که:غصه ات میگیره وقتی میدونی و میبینی! 

 

پاورقی: صد رحمت به اینترنت سال۸۰ وبلاگ ها باز نمیشوند جیمیل که هیچ انگار فوت شده!! چه خبره؟ انقلاب شده؟!! انهم ۳۱ سال قبل!

دخترک خیالاتی

روزی روزگاری دخترک کوچولوی خیالاتی در این دنیای بزرگ زندگی میکرد

 

هنوز 4 سالش نشده بود که دایی که خیلی دوست داشت از دست داد اون زمان هنوز از مرگ چیزی نمیدونست

تنها در رویاهایش فکر میکرد وقتی بزرگ شد حتما یه نردبان خیلی بلند می سازه و میره آسمون و داییش رو از خدا پس میگیره!

 

یه کم بزرگتر شد که دوست خیالی پیدا کرد دوستش یه روز از پشت بوم امده بود تا پیشش باشه بزرگتر ها مدتی با این دوستش کنار امدند و تحمل میکردند که دخترک همه جا دوستش رو همراهش میبرد حتی در تاکسی براش جا نگه میداشت اما یه روز دیگه مامانش به دخترک گفت که دوستش رو نمیشه برد مسافرت و باید خونه بمونه دخترک رفت مسافرت و دوستش رو فراموش کرد! شاید دوستش فرشته بود و ادم بزرگ ها وجود فرشته ها رو باور ندارند.

 

دبستان که بود شب های تابستان پشت بام میخوابیدند و دخترک که باید شب ها زود میخوابید هر شب خیلی زودتر تنها میرفت پشت بام و چون تنها بود کم کم با ستاره ها صحبت کرد ستاره ها براش چشمک میزدند و بهش گوش میکردند و اون عاشق اون ستاره پر نور بود "ناهید" کم کم شروع کرد به داستان ساختن. اول داستان دخترکی که با ناهید حرف میزد و ناهید بهش کمک میکرد بعد داستان دخترکی که با آدم فضایی ها آشنا شد و همین طور شبهای تابستان قبل اینکه خواب بره برای خودش داستان میساخت.

 

راهنمایی بود که خونشون رو عوض کردند یه باغچه کوچیک پر از گل داشتند و بهار پر از گلهای بنفشه بود و دخترک اینبار با بنفشه ها حرف میزد. دیگه دوست داشت داستان بنویسه فکر میکرد وقتی بزرگ شد حتما نویسنده میشه, فکر میکرد نویسنده ها هم کتاب زیاد میخوانند و هم قوه تخیل قوی دارند پس او چیزی از نویسنده ها کم نداره!  اولین چیزی که نوشت اسمش رو گذاشت "سه تخم گل " داستان نبود خیالات دوران کودکیش بود اما اون زمان همین طور خیالاتش رو نوشت چند تا داستان دیگه که هیچ وقت به کسی نشونش نداد چون حتی به نظر خودش هم به درد نمی خورد!

 

اوایل دبیرستان که هنوز درسها سنگین نشده بود هنوز رویای نوشتن داشت و حتی یک داستان بلند نوشت به نام "خواهرم مینا "  در کلاسهای داستان نویسی شهرشون شرکت  می کرد و حتی جرات کرد داستانش رو اونجا بخونه اما اون اخرین داستانی بود که نوشت درسهای سنگین و تب کنکور باعث شد داستان نوشتن رو فراموش کنه ....

الان سالها گذشته و این روزا دخترک خیالاتی دوباره آرزوی دوران کودکیش رو به یاد آورده اما دیگه واقعیات زندگی کمتر بهش بهش اجازه میدن خیالاتی بشه .دیگه حتی در خیالش هم نمیتونه داستان بنویسه!

هنوز که هنوزه فکر میکنه نویسنده ها به غیر از کتاب خواندن و ذهن خلاق دیگه چی دارند که او نداشته!؟ 

 

پاورقی بی ربط: دعا کنید تلفن مجمع مسکونی ما زودتر وصل بشه تا از این بی اینترنتی رحت بشم.

حداقل دعا کنید اینترنت خانه پدر اینقدر بازی در نیاره بتونم 4 تا وبلاگ بخونم دلتنگیم کمتر بشه!!