به نام آنکه هستی نام از او یافت

زندگی دفتری از خاطره هاست

                              خاطراتی شیرین

                                                 خاطراتی مغشوش

                                خاطراتی که زتلخی رگ جان می گسلد

خیلی جالبه که آدم بشینه خاطرات یه روزی رو (حالا اگه روز تولد باشه که بهتر) از 10 سال قبل تا حالا بخونه...اینکه هرسال چه احساسی داشته، چطوری فکر میکرده،....

میگن 23 سال قبل در ششمین روز هفته ساعت 6 صبح 6 آبان نوزادی متولد شد که اسمش رو گذاشتند خاطره...خدایی این دختره از همون نوزادی هم سحرخیز بوده!

هیچی دیگه                                   تولدش مبارک

جای همگی خالی چند روزه که کلی تبریک تولد دریافت کردم به وسیله تلفن که رایجترین وسیله ارتباطی هست تا کارتهای اینترنتی و کامنت و sms و pm و ....

از دوستای خوبم که به یادم بودند خیلی ممنونم. مخصوصا آقا مهرداد ، شیرین جونم و سارای عزیزم ممنونم که به یادم بودید.

روز قبل از تولد من یعنی 5 آبان هم تولد مریم جون بود ...مریم جون تولد تو هم مبارک

دیگه من دیروز فرصت نکردم بنویسم و با یه روز تاخیر مینویسم....

از بحث تولد خارج بشیم

تا حالا همه چی سانسوری دیده بودم به جز کامنت سانسوری! که اونم به لطف یکی از وبلاگ نویسهای مهم! دیدم....چرا خودتو خسته کردی نصف کامنتم رو پاک کردی...خوب کلش رو پاک میکردی .... وجدانی خوشحال تر هم میشدم!

این دوست مردم آزار ما که از قضا خوش ذوق و اهل شعر هم هست و من نمیدونستم، یه وقتی از همین شهر کامنت میگذاره تا به خیال خودش! مردم آزاری کنه یه بار هم میره پایتخت کامنت میگذاره....راستی سرعت پیشگامان خوب نبود!؟ از تهران چه خبر؟


شاد باشید و شادی ببخشید

عجیب ولی واقعی!!!

میخوام یک گفتگوی صد در صد واقعی را تعریف کنم...گفتگو بین دو تا دوست همسن که یکی شون یه پسر 1.5 ساله داره.

_ ببینم پسرمو بغل میکنی نکنه وبا داشته باشی بچه منم مریض کنی!؟

_ نه بابا وبا کجا بود من سارس دارم!

_ خاک بر سرت!( من به جای گوینده معذرت میخوام) تو هنوز آدم نشدی! هنوز هم باید عقب افتاده باشی؟ اخه دختر، سارس زمستان پارسال مد بود حالا وبا مده! تا کی باید این چیزا رو بهت بگم! اگه مریض هم میشی باید مد باشی. ببین پسر من داره می دوه ها! (حالا این که منظورش از این جمله اخر چی بود بماند!)

_!!!!

نتیجه اخلاقی: متاسفانه کسی که باید نتیجه اخلاقی بگیره (احتمالا منظور نفر دوم است) نمیگیره!

شما چه نتیجه ای میگیرید؟

شما متوجه شدید منظور از جمله آخر گوینده چی بود؟!

پی نوشت: مطلب کاملا واقعی بود...ولی طرفین صحبت هیچ کدوم جدی نگفتند گرچه فرقی هم نمیکنه...بعضی ها هستند که جدی هم حرف میزنند! 

خاطره ای از شیراز

از شیراز برگشتیم اما آنقدر کوتاه بود که بهم نچسبید! اصلا حالا فکر میکنم شاید هنوز نرفته باشیم! حتی نتونستم دوست جون هام رو ببینم(این یکی از همه بیشتر حالگیری بود)

تازه آنقدر می خواستم برم حافظیه...نرفتیم ! به بابام گفتم میخوام برم حافظیه میدونید چی گفتند! گفتند : برای چی میخوای بری! حافظیه امسال که با پارسال فرقی نداره!!

ولی با همه اینها چون شیراز رو دوست دارم خوش گذشت.

چون ایندفعه شیراز موضوعی پیش نیومد که بخوام تعریف کنم خاطره ای رو تعریف میکنم از نوروز 82 که با خانواده خاله ام و پسر خاله ام رفته بودیم شیراز...یادش به خیر با وجود اینکه هرجا که میرفتیم خیلی خیلی شلوغ بود ولی خیلی خوش گذشت

فکر میکنم رفته بودیم ارگ کریمخانی بارون گاهی نم نم میبارید گاهی قطع میشد جلوی ساختمانهاش حوض های بزرگی بود که ماهی و قورباغه داشت...از اونجایی که من از بچگی خیلی قورباغه گرفتن رو دوست دارم به بهانه دو تا دخترهای پسرخاله ام خیلی سریع یکی از قوباغه ها رو که کنار حوض بود گرفتم(البته توجه داشته باشید که طوری میگیرم که خیلی اذیت نشه) به هر صورت همین که به پردیس و پگاه نشون دادم، پردیس داد کشید: " بابا ! خاله خاطره قورباغه گرفته" صداش پیچید و در عرض چند ثانیه دور من پر از بچه هایی شد که میخواستند قورباغه ببینند! یه چند نفری پدر مادر که به بهانه بچه شون امده بودن هم اضافه شد...بالاخره کلی خجالت کشیدم.آخه یکی بگه به سن خودت توجه کن بعد در یک مکان عمومی به فکر جک جونور گرفتن باش.