نمیدونستم چی باید بگم!

امروز نمیدونستم چی باید به رزیتا بگم؟

اصلا ایا میشه کسی رو که به خاطر یه تصادف در یک لحظه مادرش رو از دست میده تسلی داد؟

تصادفی که شاید مقصری هم نداشته باشه...

حادثه...سرنوشت....

دوشنبه شنیدم... چون مراسم سوم تموم شده بود امروز با بچه ها رفتیم دیدنش...و از دوشنبه فکر میکردم که چی باید بگم!

چند روزه حالم گرفته ...

با رزیتا از دبیرستان همکلاس بودیم بعد هم در دانشگاه با اختلاف یک سال هم دانشکده ای شدیم...

هفته قبل باهاش صحبت کرده بودم...در فکر مراسم نامزدی دادشش بود...مراسمی که برگزار نشد

امروز باهاش حرف زدم اما نمیدونم چی بهش گفتم! و او با این حالش در فکر مینا بود که مادرش مریضه...و سفارش کرد به مینا چیزی نگم

چقدر دیدن رزیتا شاد و خندان در اون حال سخت بود

خدایا چراغ هیچ خونه ای رو بی موقع خاموش نکن