صندوق چوبی |
سلام به همه دوستان عزیزم بعد از نوشتن پست قبلی یه چند روزی بلاگ اسکای مشکل داشت و باز نمیشد به نظر میرسید فیلتر شده چون با گفته بعضی از دوستان با انتی فیلتر باز میشد و البته منم در دانشگاه میتونستم وارد بشم. ولی خوب باز هم به نظر میرسه به خیر گذشت و من مجبور نشدم وبلاگم رو عوض کنم.به هرصورت چون احتمالا خیلی از دوستان نتونستند وبلاگ من رو باز کنند نوشتن این پست رو عقب انداختم. دلم می خواست ایندفعه جملاتی از سه گانه دوم پائولو کوئلیو بنویسم " ورونیکا تصمیم می گیرد بمیرد" ولی با نزدیک شدن به امتحانات فرصت کمی برای تایپ کردن دارم .امروز هم بعد از اینکه همه وبلاگ های دوستان رو باز کردم که بخونم و بعد کامنت بگذارم کارت اینترنتم تموم شد!!! حالا هم دارم مینویسم که اگه عصر تونستم زودتر بروم دانشگاه .... سمیه دوست جون ارشدم رو از کلاسش بکشم بیرون که بیاد برام وارد کامپیوتر بخش کارشناسی ارشد ها بشه تا بتونم بفرستم! نوشتن جملات هم باشه برای بعد از امتحانات! گو اینکه من این ترم فقط 3 تا امتحان دارم!
فکر میکنم پارسال بود که با مامانم رفته بودیم به یکی از محله های قدیم شهرمون (مامان یه کاری داشتند) در راه به یک نجاری رسیدیم یه پیرمرد نجار هم در مغازه بود جلوی مغازه چند جور صندوق چوبی دست ساز گذاشته بود ( که خیلی هم البته خوب کار نشده بود) اما از اونجایی که من روی صندوق حساسم! تصمیم گرفتم یکی بخرم...(راستش من به انواع صندوق خیلی علاقه دارم مثلا خیلی وقته میخوام یه جعبه موزیک بخرم ولی با وجود مدل های مختلفی که دیدم چیزی که می خواستم پیدا نکردم) بگذریم اون روز یه احساسی رو تجربه کردم که خیلی برام جالب بود وقتی از پیرمرد خواستم یکی از جعبه ها رو برام بیاره خیلی خوشحال شد اول هم گشت تا یکی که از همه بهتر از کار درامده بود را برام اورد... نمیدونم چطوری بگم اینقدر پیرمرد از خرید من خوشحال شد که روی منم تاثیر گذاشت و هنوزم هر موقع اون صندوق چوبی رو میبینم حس خوبی بهم دست میده و یاد شادی پیرمرد می افتم... بعد فکر کردم ... خیلی وقتا لحظاتی برامون پیش میادکه هیچ لذتی بالاتر از شاد کردن دیگران نیست |