در کنار رودخانه پیدرا نشستم و گریستم۱

سلام

حدودا 2 هفته قبل از کتابهای سه گانه پائولو کوئلیو نوشتم میخواستم دفعه بعدش این مطلب رو بنویسم که جریان فوت پسر عموم پیش آمد و عقب افتاد.

داستان " در کنار رودخانه پیدرا نشستم و گریستم" اولین سه گانه است داستان دختری که خود را در برابر عشق میبیند. داستان خیلی قشنگی داره وجملات خیلی زیبایی در سراسر داستان به چشم میخوره راستش اول همه جملات قشنگش رو تایپ کردم ولی چون یه کم زیاد شد به نظرم رسید شاید خسته کننده باشه و همه رو نخونید بنابراین نصفش رو دفعه آینده میفرستم.

خود پائولو کوئلیو در مقدمه این داستان مینویسد:

" عشق راستین یعنی ایثار با تمام وجود. موضوع کتاب حاضر درباره اهمیت همین ایثار است.پیلار و همراهش شخصیت های خیالی هستند و داستانشان حکایت بسیاری از موانعی است که برای رسیدن به عشق بر سر راهمان قرار میگیرد.دیر یا زود باید بر ترس هایمان غلبه کنیم.چرا که طی مسیر معنویت تنها با تجربه روزمره عشق مقدور است.

عشق یعنی صمیمیت و همدلی با دیگره و نشانی از خداوند را در او یافتن.

باشد که گریستن پیلار در کنار ساحل رودخانه پیدرا مارا به سوی این صمصمیت و همدلی رهنمون سازد."

" همه روایات عشق یکسانند"

"گاهی اوقات شادی یک نعمت است ولی در اغلب موارد یک پیروزی است.لحظه جادویی به ما کمک میکند تا تغییر کنیم و ما را برای یافتن رویاهایمان راهی میکند."

"در هر لحظه از زندگیمان چیزهای مسلمی وجود دارند که میتوانستند رخ دهند ولی چنین نشدند.لحظات جادویی ناشناخته باقی می مانند و سپس،دست تقدیر همه چیز را دگرگون میسازد"

"هیچ کس نمیتواند دورغ بگوید هیچ کس نمیتواند چیزی را پنهان سازد اگر کسی مستقیما به چشم انسان خیره شود و هر زنی حتی با کمترین احساس میتواند نگاه یک مرد عاشق را بخواند."

" باید به صدای کودک مان گوش دهیم کودکی که در درون ما وجود دارد.ان کودک لحظه های جادویی را درک میکند ما میتوانیم نا آرامی هایش را سرکوب کنیم ولی قادر نیستیم صدایش را خاموش کنیم.کودکی هنوز در وجود ماست. کودکان قرین رحمتتند زیرا فرمانروایی بهشت از ان انهاست.ما باید به ندای کودکی که در قبل ماست گوش فرا دهیم، نباید از وجود این کودک شرمگین باشیم نباید اجازه دهیم بترسد زیرا این کودک تنهاست و تقریبا هیچ گاه به حرفهایش گوش نداده ایم."

"عشق شباهت زیادی به یک سد دارد: اگر شکاف کوچکی در ان ایجاد شود که آب قطره قطره بتواند از ان عبور کند، این قطرات رفته رفته همه سد را فرو میریزند و هیچ کس قادر نخواهد بودنیروی آب را مهار کند.هنگامی که دیوارهای سد فرو میریزد ، عشق حاکم می شود ودیگر اهمیتی ندارد چه چیزی ممکن و یا غیر ممکن است حتی اهمیتی ندارد که ایا می توان معشوق را کنار خود نگاه داشت یا نه."

"عشق یک دام است. وقتی ظهور میکند تنها نورش را میبینیم و سایه هایش برایمان ناپیداست."

"چیزهایی در زندگی هستند که ارزش دارند تا انتها برایشان مبارزه کرد."

" عشق همیشه تازه است.حتی اگر یک بار دو بار در زندگیمان عاشق شده باشیم باز هم با عشق جدید در موقعیت جدیدی قرار میگیریم.عشق میتواند ما را به جهنم یا بهشت ببرد،اما همیشه به جایی خواهیم رفت فقط باید عشق را بپذیریم چرا که وجودمان را می پروراند.اگر در جستجوی عشق باشیم عشق نیز به دنبال ما می آید و ما را نجات خواهد داد."

 خوب فعلا برای ایندفعه کافیه دفعه بعد ادامه اش رو مینویسم
شاد باشید