شنگول و منگول و فرامرز!

_ ... این دفعه شنگول و منگول فریب گرگه رو خوردند و در رو باز کردند گرگه پرید توی خونه و شنگول و منگول رو خورد...

_ نه ! من بزرگ شدم گرگه رو میکشم نمیگذارم شنگول و منگول رو بخوره!!

_ !!! باشه! ... گرگه پرید توی خونه ولی فرامرز که بزرگ شده گرگه رو میکشه و شنگول و منگول رو نجات میده

 

دقت کردید همه بچه ها دلشون می خواد زودتر بزرگ شوند و وقتی بزرگ میشند حسرت دوران کودکیشون رو می خورند

فکر میکنم رفتار ما با بچه ها باعث میشه بچه بودن رو دوست نداشته باشند.

تا جایی که فهمیدم فرامرز 3 سال و نیمه از وقتی فکر بزرگ بودن به سرش افتاده که دو تا بچه دیگه که از نظر قد و نه سن ازش بزرگ تر بودن مسخره اش کردن که تو کوچولویی!

از اون موقع بیشتر حرف هاش به این جمله منتهی میشه:" من که بزرگم، نگا کن"

کاش یادمون باشه که موقع حرف زدن با بچه ها هیچ وقت کوچکتر بودنشون رو به رخشون نکشیم سعی کنیم باهاشون طوری رفتار کنیم که از اینکه کوچکتر هستن ناراحت نشوند

پی نوشت: از اون موقع تا حالا هنوز هم سر در نیاوردم فرامرز وسط قصه قدیمی شنگول منگول چی کار میکرد! که من مجبور شدم برای اینکه دلش نشکنه داستان قدیمی رو بعد از سال ها عوض کنم!